تامین ۲۴/ جعفر محقق رشید از آن قدیمیهایی است که دلش جوان است. زندگیاش در آپارتمان کوچکی میگذرد که مجموعه 5 هزارتایی عینکهایش را در آن چیده؛ دنیایی پر از عینک. او با یک ایده خوب توانست در بازار عینکفروشیهای تهران مشتریهای خاصی جذب کند. قدیمها، بازاریهای قدیم که سر از کارش درنمیآوردند پشتش فراوان حرفوحدیث میساختند اما حالا او مانده و مجموعهای بسیار نفیس از عینکهایی که هیچکدامشان را در عینکفروشیهای شهر پیدا نمیکنی. دخترها به عشق عینکهای هنرپیشهها سراغش میروند و پسرها درخواست عینکهای روشنفکری دارند.
اغلب مشتریهایی که برای اولینبار به نمایشگاه و فروشگاهش میروند کمتر از 3 عینک انتخاب نمیکنند. او از روزهای شروع به کارش میگوید: «به واسطه داماد خانوادهمان بود که وارد این کار شدم. به من و برادرم پیشنهاد داد که کنار دستش در مغازه کار کنیم. ما هم مورد اطمینانش بودیم. اصلا عینکسازی طوری است که همه آشناهایشان را برای کار میآوردند. از قدیم همینطوری بود. دلیل هم این است که جنسهای کوچک مغازه قیمت بالایی دارند. اگر غریبهای بیاید و آنها را ببرد ضرر زیادی به ما میزند. به خاطر همین همه شاگردهایشان را از میان آشناها انتخاب میکنند. من و برادرم بهمرور زمان در این شغل کاربلد شدیم تا اینکه با کمک هم توانستیم مغازهای کوچک اجاره کنیم. زمانی که شروع کردم به جمع کردن قابهای قدیمی عینک، از نظر بسیاری از همکارانم کارم اشتباه محض بود. یکبار یکی از همکارانم گفت: «آقای محقق، در بازار صحبت شما بود. به این کار شما میخندیدند. میگفتند محقق هرچندتا عینک قدیمی را که موجود باشد میخرد. یکی میآید و میگوید 20 هزارتا عینک دارم، یکی دیگر میآید و 100 هزارتا عینک میآورد، محقق همه را میخرد!» واقعا هم همینطور بود. آن آقایی که آن روز آن حرف را به من زد، یکبار آمد پیش من و گفت همان افرادی که آن روز به کار تو میخندیدند، حالا انگشتبهدهان ماندهاند که محقق چطور این روزها را پیشبینی میکرده. حالا آن عینکهای قدیمی همه برای خودشان عتیقه شدهاند و مشتریهای جوان دارند. آن روزها با خودم میگفتم اگر عینکها به کارم نیایند از لولایشان که میتوانم برای تعمیر عینکهای دیگر استفاده کنم. حالا که روزهای کسادی بازار است کار من رونق دارد چون مشتریهای عینکهای من خاص هستند. آنها از عینکهای من و از قدیمی بودنشان لذت میبرند. من دقیقا کاری را انجام میدادم که خلاف قاعده بازار بود. همکاران ما، عینکهای قدیمی را در پایان هر سال از ویترینهایشان جمعآوری میکنند و کنار میگذارند اما من فقط عینکهای قدیمی و کلکسیونی را جمع میکنم.»
حالا بسیاری از اهالی خیابان قرنی تهران جعفر محقق رشید را میشناسند. او تا همین پارسال به جای مغازه یک زیرزمین کوچک داشت که از درودیوارش عینک میبارید. عینکهایی که عمرشان از ده سال و بیست سال بیشتر است و شاید قدمت بعضیهایشان به پنجاه یا صد سال هم برسد. حالا بیشتر از یک سال است که آقامحقق آن زیرزمین قدیمی را فروخته و به خانهای در طبقه پنجم یک آپارتمان اسبابکشی کرده است. میگوید: «من دیگر مشتریهای خودم را دارم. نیازی نیست در خیابان مغازه داشته باشم. آمدهام اینجا که هم دستوبالم بازتر باشد و هم اینکه اگر همسرم خواست بیاید و من را ببیند توی مغازه معذب نباشد.» آپارتمان دوتا کوچه بالاتر از زیرزمینی است که محقق 30 سال در آن عینک فروخته و زندگیاش را گذرانده بود. زنگ آپارتمان را که بزنی بیجواب کسی در را برایت باز میکند. همین که راهپله به طبقه پنجم میرسد کمکم سروکله گلدانهای بزرگ و کوچک و جعبههای قدیمی پر از قاب و شیشه عینک پیدا میشود. اینجا خانه دوم آقای محقق است. محقق عینکهای قدیمی و عتیقه را به تن دیوارها چسبانده و حاضر نیست به هیچ قیمتی آنها را بفروشد. البته این بستگی به میزان عتیقه بودن عینکها دارد و اینکه خریدار چقدر طالب است. هرروز در مغازهاش اسپند دود میکند و میگوید: «من به این چیزها اعتقاد دارم.» از حیاطخلوت صدای مرغ و خروس میآید. ناگفته از مشتریهای بیملاحظه دلش پر است اما از آن آدمهایی نیست که هر چیزی را به زبان بیاورد و دل کسی را برنجاند. «همه باید راضی و خوشحال از این مغازه بیرون بروند.»
بعضی از عینکها آنقدر قدیمی و خاکخوردهاند که چیزی از پشت شیشههایشان دیده نمیشود. قیمت عینکها از 20 هزار تومان به بالاست و اجرت انداختن شیشه جدید در فریمهای قدیمی هم 30 هزار تومان. عینک «قاب تلویزیونی» روی دیوار دل همه دختران نوجوان را میبرد.
پسران جوان موبلندی که دوران دانشجوییشان را میگذرانند دور عینکها ایستادهاند و سروصدا راه انداختهاند. یکی که از بقیه قدبلندتر است و شلوار فاستونی پوشیده حرص عینکهای فریم چهارگوش بالای دیوار را میزند. خودش را باد میزند و میگوید: «آقا محقق عینک صادق هدایتی بده.» محقق با یک خانم چادری مشغول برانداز کردن عینکهای داخل جعبهها میشود.
یکییکی عینکها را از جعبهها بیرون میآورند و وارسی میکنند. به خانم چادری میگوید: «خانم کولر رو روشن کن.» صمیمیتی که در لحن کلام و جملهاش هست فرسنگها با لحن یک آدم معمولی تفاوت دارد. این خانم، همسر آقای محقق است که عصرهای تابستان به مغازه همسرش میآید، چای را با هل دم میکند و همراه پولکیهای توی جعبه میگذارد روی میز شوهرش. گاهی هم از صبح تا شب در مغازه میماند و برای همسرش ناهار و شام میپزد. محقق میخندد و میگوید: «به جای اینکه با بالا رفتن سنمان کارمان کمتر شود ساعتهایی که سر کار هستیم بیشتر شده.» آقای محقق هیچوقت نمیتواند دنیای بدون عینک را تصور کند. عشق و علاقه او در زندگی به عینکهایش ختم میشود. محقق میگوید: «از 26 سال پیش تا الان یواشیواش شروع کردم به جمع کردن این عینکها. هرکسی میخواست عینکهایش را بفروشد میآمد سراغ من. عینک ارجینال دارم مال 40 سال پیش که خط رویش نیفتاده... حالا ارجینالهای اصل را 300 هزار تومان میفروشم. اما تمام هدفم این است جوانها اینجا احساس راحتی کنند. من با دوستانم به گفتوگو مینشینم تا آنها با فراغ بال انتخاب کنند و خوشحال و راضی از مغازه بیرون بروند. اما گاهی اتفاقهای عجیبوغریبی میافتد. مثلا بعد از اینکه عدهای مغازه را ترک میکنند تعدادی از عینکها غیب میشوند. وقتی با اعتماد کامل دستشان را برای انتخاب باز میگذارم توقع ندارم خدایناکرده از مغازه جنس بلند کنند. این نهایت کملطفی به من است. گاهی میبینم دارند عینکها را بلند میکنند اما چیزی نمیگویم. با خودم میگویم طرف یک عینک برداشته و رفته دیگر چه کارش کنم؟ این جور مشتریها بار من را برای آخرت سبک میکنند.»
آقای محقق نه بچهای دارد و نه کسی که در دوران پیری دستش را بگیرد. وقتی حرف روزهای ازکارافتادگیاش میشود سکوت میکند و هیچ نمیگوید. شاید پس ذهنش دستهایش را میبیند که از شدت لرزش قادر نیستند پیچ یک عینک را سفت کنند یا عینکهایی که دیگر مشتری ندارند. او یک عشق دارد و آن هم مغازه و عینکهایش است. میگوید: «اگر قرار است روزی بمیرم دلم میخواهد کنار همینها بمیرم.»
منبع: هفته نامه آتیه نو / هدیه کیمیایی