تامین ۲۴/داستان زندگی کارول اشمیت، روزنامهنگار 80 سالهای که پس از 45 سال بازنشسته شد، اصلا داستان آشنایی نبود. حتی برای ما که فکر میکنیم روزنامهنگاری و قواعدش را از حفظ هستیم و اگر پشهای در آن سوی کره زمین تکان بخورد، از آن آگاهیم. اما زندگی این زن روزنامهنگار به اندازه کافی عجیب بود که پس از خواندن نامه خداحافظیاش کمی این پا و آن پا کنیم و به دنبال اسرار زندگیاش برویم. حقیقت این است که او یادداشتی نوشته بود با نام «خوشبختی یعنی... بازنشستگی» و در مقدمه نوشتهاش نیز فقط از همین اعداد 80 و 45 صحبت کرده بود که به اندازه کافی هیجانانگیز هست. اما چطور شد که داستان زندگی او را برای درمیان گذاشتن با شما انتخاب کردیم؟ شاید به این خاطر که «خوشبختی یعنی... روحیهای شبیه به کارول اشمیت.»
اول: هشتاد کیلومتر بالاتر از سیاتل، شهری هست به نام استنوود، شهری با نزدیک به 6 هزار شهروند که مدرسه میروند، به سوپرمارکتها سر میزنند، راننده اتوبوس و فروشنده دارند و شبیه به هر شهری یک گالری کوچک هم در آن پیدا میشود. این شهر کوچک، نزدیک به 122 سال است که نشریهای محلی با نام «اخبار استنوود» را منتشر میکند و هر هفته در اختیار مخاطبان آن شهر قرار میگیرد. آنها از نسخههای چاپی شروع کردهاند و بعدتر خود را با اینترنت و سبک زندگی تازه مجلهخوانها هماهنگ کردند تا به امروز رسیدند که در بخش معرفی خود میگویند: «ما از دوران جوهر و تصویرسازیهای ساده، از برگههای بزرگ روزنامه با شما همراه شدهایم. برای نزدیک به 4 هزار نفری که صفحات نشریه را برای سیاست، اخبار، خبرهای ورزشی مدارس و اندکی انسانیت ورق میزنند.
ما گروهی روزنامهنگار هستیم که مرزهای تعیینشدهای را رعایت میکنیم. دلمان میخواهد متفاوت باشیم، حرفهای باشیم، دلمان میخواهد از هفته گذشته بهتر باشیم. به این دلیل که صفحات ما ممکن است در سبزیفروشیها استفاده شود، در سطل آشغال بیفتد و یک آتشسوزی را آغاز کند، اما داستانها باقی میمانند و فقط آنها هستند که اهمیت دارند. بهخاطر داستانهاست که ما مینویسیم و با جدیت از حقیقت دفاع کنیم. ما میخواهیم که شما درباره مشکلات واقعی بخوانید. تا درباره شهر، منطقه و ایالت بدانید، اما در عین حال میخواهیم چیزی درباره خودتان یاد بگیرید که واقعا به دردتان بخورد.
در نگاه ما، اخبار همان چیزی است که ما به آن انسان میگوییم.»
دوم: کارول اشمیت هم از همان روزهای دور، از 45 سال پیش همکاریاش با این نشریه را آغاز کرد. از آن نویسندههای خوشذوق و با استعداد که به قول خودش هیچوقت فرم درخواست همکاری را پر نکرد. به او گفتند بیا سرکار و 24 ساعت بعد او در روزنامه حاضر بود و از خودش میپرسید:« یعنی هیچوقت این کار را یاد میگیرم؟» هر بخش را پیش خودش دوره میکرد و حالا که در روزهای بازنشستگی بهسر میبرد و یک قدم بلند از روزهای ابتدای کار دور میشود، با خنده تعریف میکند: «اولین مرتبه که مرا برای نوشتن یک گزارش به محل سوژه فرستادند، خوب یادم هست. سردبیرم یک دوربین به من داد و آن روزها دوربینها آنالوگ بودند و باید فیلم را در آن قرار میدادیم. من رفتم و گزارش را انجام دادم و پس از نوشتن گزارش به تاریکخانه رفتم تا با آرامش فیلم را جدا کنم و مراحل ظهور عکس را انجام دهم. اما ای دل غافل! هیچ فیلمی در دوربین نبود! بزرگترین اشتباهی که ممکن است از یک روزنامهنگار سر بزند. مطمئن بودم که مهلت دومی به من نمیدهند و همه چیز همان جا تمام خواهد شد. اما نشد! در صفحه جایی برای عکس نبود و سردبیرم هیچوقت متوجه نشد که من چه اشتباهی کردهام.»
سوم: کارول اشمیت، در طول دهه 70 و 80 میلادی، یک ستون ثابت طنزگونه به نام «خوشبختی یعنی...» داشت که بیشتر از هر چیز درباره زندگی فرزندانش در آن مینوشت. همانطور که بیشتر گزارشهای این نشریه حول محور اتفاقهای شهری به کوچکی استنوود میگذرد. برای مثال همین امروز که ما از بازنشستگی اشمیت مینویسیم، سرخط خبرهای این نشریه به کمبود تعداد رانندههای اتوبوس در شهر و برنامهای که در دبیرستان برگزار میشود، اختصاص دارد. اما این محلی بودن چیزی از ارزشهای کار اشمیت کم نکرده و نمیکند. حتی برایش مهم نیست که برای چه جمع محدودی نوشته است و دغدغهای جاهطلبانه برای شهرت ندارد. او هیچوقت نخواسته تا شهر کوچکش را ترک کند، هیچوقت خسته نشده از اینکه درباره مدرسه شهر بنویسد و از اینکه در جلسه اولیا و مربیان شرکت میکند، خسته نشده است. احتمالا سرنوشتی که روزنامهنگاران امروز دچارش میشوند. او در ستون هفتگیاش، داستان فرزندانش را مینوشت و از خوشبختیهایش میگفت. نمونهاش آنکه «خوشبختی یعنی... آخرین بچه به مدرسه برود». او توضیح میدهد که «وقتی کوچکترین بچه به مدرسه میرود، دنیای جذاب مادران آغاز میشود. هرچند مادران تنها کسانی هستند که مدرسه رفتنشان تمامی ندارد. آنها پس از آنکه درس و مشق خودشان تمام شد، بازهم مورد بازخواست مدرسه قرار میگیرند.»
چهارم: کارول اشمیت در آخرین یادداشتش مینویسد: «خوشبختی یعنی... بازنشستگی». و میگوید: «باور کنید یا نه اما من برای این بازنشستگی دیرهنگام هزار نقشه در سر دارم. هزار کار نیمهتمام در ذهن دارم که میخواهم انجامشان دهم و چندین و چند پروژه که فرصت انجامشان را نداشتم. هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم به خودم میگویم خیلی کار دارم، خیلی زود است که بمیرم؛ و بعد روز را شروع میکنم.» به این ترتیب است که کارول اشمیت، روزنامهنگار کمتر شناختهشده، بدون آنکه روحش خبردار شود، داستان شادمانیبخش امروز ما را ساخت. کسی که هیچوقت فکر نکرد تعداد خوانندههایش کم است و دچار بحران نشد. با خودش فکر نکرد که شهر محل سکونتش را رها کند و به جایی دیگر کوچ کند تا مثلا در واشنگتن، در قلب اتفاقات سیاسی بایستد و روزنامهنگاری شهیر شود. او تا بعد از 80 سالگی سر کار رفت و مقام دوم طولانیترین دوره کارمندی نشریه را به دست آورد. نفر اول نزدیک به 60 سال در این نشریه کار میکرد.