تامین۲۴/از دختربچهها و پسربچههای سهساله گرفته تا زن و مردهای میانسال و گاه کهنسالی که با دستهای زخمی آرام و آهسته خشتهای خام را ردیف به ردیف جمع میکنند و روی هم میچینند تا نوبت پختشان برسد. کف دستهایشان پر از لکههای سفیدرنگی است که بعضیهایشان پوستپوست شده است و ترکهای کوچکی که پر از زخم است و گاهی خونریزی میکند. خاکی که خشتها را با آن درست میکنند نمک دارد و وقتی به زخمهایشان میخورد دلشان ریش میشود. بعضیهایشان خسته زیر آفتاب داغ نشستهاند. آنها در ازای هر روز کار نزدیک به 50 هزار تومان مزد میگیرند که این مبلغ با توجه به تعداد خشتهایی که روزانه میزنند تغییر میکند. محبوبه یک ماه است عروس شده و دو هفته است که از تایباد به تهران آمده. یک هفته است در کوره آجرپزی کار میکند. هر روز از ساعت 6 صبح تا 12 ظهر، 3 بعدازظهر تا 7 غروب.
میگوید: «خانه پدرم که بودم کار نمیکردم. میخوردم و میخوابیدم. شوهرم گفت باید کار کنم چون زندگی نمیچرخد.» محبوبه شوهرش را دوست دارد و ادامه میدهد: «اگر دوستش نداشتم که از خانوادهام نمیکندم بیام اینجا توی غربت.» ساعت 12 ظهر شده و دست از کار میکشد و راهی خانهاش که همان نزدیکی است میشود. غذا معمولا حاضری است و سرخکردنی. مثلا سیبزمینی پختهشده را با تخممرغ مخلوط و توی روغن سرخ میکند و با نان میخورند. اگر هم خیلی بخواهند غذایشان شاهانه شود یککاسه سالاد یا یک بطری نوشابه کنارش میگذارند. خانه محبوبه و شوهرش خانه نیست. در دل بیابانهای فرونآباد، نزدیک پاکدشت و در نزدیکی کوره آجرپزی، دالان بزرگی ساختهاند که 10- 12 آلونک کاهگلی در دل آن است. آلونکهای 15 متری که دیواربهدیوار هم ساخته شدهاند. در هرکدام از آلونکها گاهی 5 خانواده با هم زندگی میکنند. این آلونکها را صاحبان کورههای آجرپزی برای سکونت کارگرانشان میسازند و ماهانه مقداری از دستمزدشان را بهعنوان اجاره کم میکنند. گاهی پرداخت دستمزدشان ماهها طول میکشد، اما آنها حق اعتراض ندارند.
هرروز خاک سیاه را با آب مخلوط میکنند و ورز میدهند و بغلبغل برمیدارندش و داخل قالب چهارتایی میریزند و با یک تکه چوب سر قالب را صاف میکنند. به قالب که گاه وزن آن به 20 کیلو هم میرسد یک تقه میزنند و روی زمین داغ خشتها را رها میکنند. این کار هر روز آنهاست. به ازای هزار خشت که روی زمین چیده شود 8 هزار تومان مزد میگیرند. فرقی نمیکند یک خانواده با هم هزار خشت بزنند یا یک نفر، مزد هزار خشت 8 هزار تومان است. بچهها هم به حساب نمیآیند. چون قانون کار، کار کودکان کمتر از 15 سال را ممنوع کرده است. ساناز و مادرش به پدر خانواده کمک میکنند تا خشتها را جمع کند. دستهای هردو ترک خورده و پینه بسته است. مادر 30ساله است. به غیر از ساناز پنج بچه دیگر هم دارد که هیچکدام مدرسه نمیروند.
از اول فروردین تا آخر شهریور کارگاههای خشتزنی به کارند. چون آفتاب هست و باران و برف نیست. از اوایل پاییز که باران بگیرد، خشتزنی تمام است. دیگر نوبت کورههاست و خشتهایی که شش ماه روی هم چیده شدهاند داخل کورههایی میروند که از میدان بهمن که راهی جاده ساوه بشوی، میتوانی هیکل ناموزونشان را ببینی که چطور در دل آسمان قد کشیدهاند. کورههایی که عمرشان حداقل 60-70 سال است. حالا کورهها با گاز میسوزند، اما تا 10-15 سال پیش سوخت کورهها نفت بود و همان دودکشهای قدبلند دوده میگرفتند و کارگر کوره آجرپزی باید ماهی یک بار در آن قبر عمودی میخزید و 40 متر ارتفاع را کورمالکورمال بالا میرفت که دوده پاک کند. از دور مکعبهای زردرنگی میبینی که همان آجرهای پختهشده هستند. خشتهایی که در دمای 1200 درجه پخته میشوند و در انتظار مشتری هستند. کورهها ساختمانهای یکطبقه تودرتو و پر از دهلیزی هستند. همین الان که خاموشاند گرما را در دل خود حبس میکنند. سقف کوره سوراخهای کوچکی دارد به اندازه یک نعلبکی؛ راهی برای خروج گاز کوره. و سقف کوره از گل و خاک است. کارگرهای کورهپزی کتری آب و قابلمه غذایشان را روی همان سوراخ میگذارند تا جوش بیاید و بپزد. چند سال پیش هم سقف یکی از کورهها که ترکدار بود و سست شده بود، فروریخت و کارگر روی سقف افتاد در دل آتش. میگفتند تقصیر کارفرما بوده که ندیده سقف چطور شکم داده و باید سقف را تعمیر میکرده. کارگرهای کورهپزخانه اگر خانوادگی کار کنند، میتوانند روزی 5 هزار خشت بزنند. یعنی روزی 40 هزار تومان، یعنی ماهی یک میلیون تومان. آنها شهریور که تمام میشود، اتاق 4-5 متری را خالی میکنند و راهی روستا میشوند. شش ماه انتظار و شمردن روزها که دمدمای اسفند دوباره از کار وعده بگیرند و مطمئن باشند که برای شش ماه بعدشان خرج نان دارند.
ناهید دختر 20ساله از صبح که خشتزنی را شروع میکند یکتکه قرهقروت به دهانش میاندازد که تا ظهر دهانش نخشکد. دو سال است که خشت میزند. با دستهایش کوت گل را بغل میزند و در قالب میاندازد و با چوب سر قالب را صاف میکند. برادرش با یک قالب خالی میآید و ناهید قالب بعدی را پر میکند. 6 صبح تا 12 ظهر روی دو زانو مینشیند. همهشان مینشینند. میگوید: «استخواندرد دارم. کمردرد. دستدرد. همه جایم درد میکند. از رطوبت خاک و سنگینی گل و خستگی.» تازه ناهید باید مراقب برادر کوچکترش هم باشد تا مبادا گم شود یا از گرسنگی گلهای روی زمین را در دهان بگذارد. در این کورهپزخانه بعضی از بچهها فقط درس میخوانند و بقیه به خاطر پدر و مادرشان به مدرسه نمیروند. خیلیهایشان هم به اصرار موسسات خیریه بچههایشان را به مدرسه فرستادهاند. محمد از ساعت ۲ ظهر که از مدرسهاش در پاکدشت میآید تا ساعت ۷ شب وقت دارد تا تمام خشتهایی که برایش گذاشتهاند را بزند و سهم روزانهاش را تمام کند. ساعت از ۷ شب گذشته و خشتزنها دست و صورتشان را میشویند تا به خانههایشان بروند.
منبع:هفته نامه آتیه نو/ هدیه کیمیایی