محمدعلی محبوبیان ۹۵ساله است. پیرمردی لاغراندام با قدی متوسط و موهای پرپشتی که همه سفید شده. همراه با همسرش در آپارتمان قدیمیشان در خیابان نارمک زندگی میکنند.
تامین ۲۴/ آقای محبوبیان بیش از ۵۰ سال است که از راهآهن بازنشسته شده اما این را قبول ندارد. طبق عادت قدیم، هرروز صبح ساعت ۴ که از خواب بیدار میشود ورزش صبحگاهی میکند و میرود از نانوایی و سوپری محل نان داغ سنگک و یک شیشه شیر برای صبحانه میخرد و به خانه میآید. صبحانه که تمام شد کتوشلوار خاکستریرنگش را میپوشد و عازم رفتن میشود. هرروز به کانون مرکزی بازنشستگان راهآهن در خیابان دروازه شمیران میرود و به قول خودش روزنامه میخواند و برمیگردد. یک چیزهایی در سرشت آدمها پذیرفتنی نیست.
اینکه آقای محبوبیان یک روز صبح از خواب بیدار شود و به این فکر کند که امروز همه مردم سر کار میروند و او باید در خانه باشد برایش کم از مردن ندارد. میگوید: «من میخواهم تحرک داشته باشم، مثل قدیمها بروم سر کار و بیایم. اگر این پیر شدن است ایکاش هیچوقت پیر نشویم، یعنی دورهای به نام پیری نداشته باشیم.» آپارتمان آقای محبوبیان دوطبقه است. طبقه بالا را به یکی از چهار پسرش داده و در طبقه همکف خودش و همسرش زندگی میکنند. یک اتاق پذیرایی بزرگ با مبلهای بزرگ استیل بخشی از خانه را تشکیل میدهد و بخش دیگر یک هال کوچک با راحتیهای معمولی و تختخوابی است که کنار دیوار است و همسر آقای محبوبیان روی آن خوابیده. مهین خانم زن خندهرویی است. مدام لبخند میزند و با مهربانی از خاطرات و زندگیاش میگوید. از حسرتهایش برای داشتن یک دختر که در این روزگار پیری کنارش باشد.
آقای محبوبیان میگوید که همسرش چند سالی است آلزایمر گرفته و گاهی بعضی سوالها را چندینبار تکرار میکند. این را با ناراحتی و حسرت میگوید. انگار روزهای جوانی و شادابیشان را مقابل چشم میآورد و بعد از کمی مکث دوباره به دوران حال برمیگردد. برخلاف هال کوچک خانه، آشپزخانه بزرگ است. آقای محبوبیان ناهار را پخته، ظرفها را هم شسته و حالا دارد برای شربت مهمانهایش در لیوانها یخ میریزد. اصلا اجازه نمیدهد کسی در انجام کارها کمکش کند. حالا سالهاست که او هم مرد خانه است و هم زن خانه. از همسرش مراقبت میکند و سر کار هم میرود. حتی اگر کارش این باشد که هر روز به کانون بازنشستگی برود و روزنامهها را ورق بزند و از اوضاع مملکت بداند.
داستان زندگیاش را این طور تعریف میکند: «پدرم تفرشی بود و در دربار ناصرالدینشاه خدمت میکرد. چون به امور تهیه غذا و خدمات سفر وارد بود او را همهجا همراه ناصرالدینشاه میبردند. خدابیامرز چند زن داشت که مادر من یکی مانده به آخر بود. پدرم در دوران میانسالی یک تومان داد و زمینهای زیادی در تفرش خرید و همانجا شروع کرد به کشاورزی. مادرم را تهران نگه داشته بود و در تفرش دوباره ازدواج کرد. چند سال بعد وقتی زنش فهمید او برای دیدن مادرم به تهران میآید گفت باید مادرم را با دوتا بچه طلاق بدهد. پدرم، مادرم را طلاق داد. مادرم ماند بیکس و تنها. آنوقت عمویم او را به همسری گرفت. البته عمویم هم کفاش دربار بود و درآمد خوبی داشت. من و خواهرم مدتی به خانه پدرم در تفرش رفتیم، در کار زراعت کمکش میکردیم تا اینکه من ۸ ساله شدم و خواهرم ۱۲ساله و ما را به تهران آوردند. کنار مادر و عمویم بزرگ شدیم تا اینکه من باید به سربازی میرفتم. جنگ جهانی دوم تازه شروع شده بود.
من را برای سربازی به آبادان اعزام کردند. در جنگ با پرتقالیها گلویم تیر خورد و زخمی شدم. یک نارنجک هم در اردوگاه ما انداختند که از ۱۸۰ نفر گروهانمان تنها ۵ نفر زنده ماندند. البته یکی از ترکشهای نارنجک هم به پشتم خورد.» پشتش را نشان میدهد و میگوید: «الان به اندازه چند سانتیمتر پشت کمرم گود شده.» ادامه میدهد: «سال ۱۳۲۱ بود که سربازیام تمام شد و به تهران برگشتم. آن موقع شوهر خواهرم در تامینات (اداره آگاهی آن زمان) کار میکرد و دست من را هم همانجا بند کرد. بعد از چند ماه که دیدم از حقوق خبری نیست، از آنجا بیرون آمدم. در خیابان دیدم اطلاعیه زدهاند که برای دورههای آموزشی راهآهن نیرو جذب میکنند. در دوره ششماهه آن ثبتنام کردم و بعد از شش ماه استخدام راهآهن شدم. راننده قطار بودم و حقوقم ۶۰ تا تک تومانی بود. آن موقع راهآهن ایران یک خط بیشتر نداشت. از بندر شاه در شمال شروع میشد و به بندر شاپور در جنوب میرفت. البته در راه هم توقف داشت. قطارها هم مسافری بود و هم باری. ۳۳ سال در اندیمشک مسئول ایستگاه راهآهن بودم و بعد از آن بازنشسته شدم.»همسر آقای محبوبیان وقتی ماجراهای قدیم را از زبان همسرش میشنود گوشه چادر سفیدش را دور انگشتش میپیچد و به یاد قدیم پشت سر هم آه میکشد. بعضی وقتها حرفهایش را تایید میکند و میان حرفهای همسرش میدود تا مبادا شادی و خوشحالیاش را بروز نداده باشد.
انتهای ذهن فراموشیگرفتهاش هنوز میخواهد با واکنشهای هیجانی همسرش را به وجد بیاورد و لبخند را به لبهایش بنشاند. آقای محبوبیان هم این را میفهمد و به او اشاره میکند که شربتش را تا گرم نشده بخورد. زن میگوید که شربت را نمیخورد و آقای محبوبیان این بار نزدیکترش میرود و در گوشش میگوید که باید شربت آبپرتقالش را بخورد. مهین خانم پاهایش بیمار است و نمیتواند از روی تخت بلند شود. یک واکر جلوی تخت است که برای جابهجا شدن از آن کمک میگیرد. آقای محبوبیان هر روز بارها و بارها او را بلند میکند و تا جلوی بالکن میبرد و دوباره برمیگرداند. روزهای جوانیاش را در راهآهن گذرانده و همسرش چهار پسرش را بزرگ کرده. سکوتهای زن و شوهر پر از حرف است برای هم. حرفهایی که به همدیگر هم دورشان میکند هم نزدیک. ناگهان آقای محبوبیان میگوید: «از همدورهایهای ما فقط من و یکی دیگر از دوستانم مانده. اسمش ذبیح ورزکار است. ما هر روز با هم میرویم و با هم یاد خاطرات گذشته را میکنیم. بعضی وقتها هم تلفنی با هم صحبت میکنیم. او هم همسرش بیمار است، مثل همسر من. نمیتوانیم با هم رفتوآمد کنیم و دیدوبازدید داشته باشیم.» آقای محبوبیان داخل آشپزخانه میرود تا ظرف میوهای که چند ساعت پیش شسته را همراه با پیشدستی بیاورد. زن میگوید: «از همان اول زندگیمان دلش میخواست تحرک داشته باشد. نمیتوانست در خانه بنشیند. من هم رضا بودم به رضای او. از همان اول خدمتش ما ۲۰ سال رفتیم اندیمشک. هیچوقت او را نمیدیدیم. همهاش در ایستگاه بود. البته ما زنهای تهرانی هم آنجا برای خودمان بروبیایی داشتیم. بچههایمان را بزرگ میکردیم و به کار مردهایمان کاری نداشتیم.»
آقای محبوبیان با اینکه گوشهایش کمی سنگین است اما از داخل آشپزخانه میگوید: «همین حالا هم اگر جایی به من کار بدهند حاضرم هرروز از خواب بیدار شوم و سر کار بروم. دوست ندارم زندگیام به بطالت بگذرد. البته الان همه کارهای راهآهن برقی شده. چند وقت پیش دوباره رفتم راهآهن و گفتم به من کار بدهند. اما هم سیستمها عوض شده و هم گفتند که شما سنت زیاد است و نمیشود دوباره برای کار بیایی. از همان روزهای جوانی صبح ساعت ۴ که از خواب بیدار میشوم دیگر نمیخوابم. جوان که بودم میرفتم زورخانه و ورزش زورخانهای میکردم. بعد میرفتم سر کار و تا آخرین دقیقهای که باید سر کار باشم کار میکردم. دوستانی داشتم که خدا رحمتشان کند بعضی وقتها به قول شما جوانها کار را میپیچاندند و میرفتند تفریح. اما من همیشه پای نماز و قرآنم بودم. هیچوقت تفریحات ناسالم نداشتم. هفتهای یکبار هم که به مشهد اعزام میشدم میرفتم حرم و دعا و قرآن میخواندم. حالا هم میروم در حیاط و نرمش میکنم. خانمم چون مریض است میخوابد. من میروم حیاط به گلها و گیاهانم میرسم.»محبوبیان سر گلایهاش که از زندگی باز میشود از مستمریاش میگوید: «امسال مستمری ما را زیاد کردهاند و شده یک میلیون و 400 هزار تومان. سال ۱۳۲۵ من ۶۰ تا تک تومانی حقوق میگرفتم که نصفش آخر ماه میماند، حالا این یک میلیون و 400 هزار تومان به هیچ جای ما نمیرسد.»
عکاس هفتهنامه از او میخواهد که عکسهای دوران جوانیاش را بیاورد. عکسهایی قهوهایرنگ که سالها از ثبتشان میگذرد. محبوبیان میگوید: «این آدمی که تو عکس هست من نیستم، انگار یکی دیگر است.» این را میگوید و بغضش را بهزور فرو میدهد.
منبع: هفته نامه آتیه نو.هدیه کیمیایی
بازنشسته راه آهنتامین ۲۴کارکردن در راه آهنمحمدعلی محبوبیان