این پاییز دو کتاب کمحجم و متفاوت منتشر شده که هر کدام سعی کردهاند موج پوپولیستی در حال رشدی که آمریکا و اروپا را در برگرفته توضیح دهند. یکی روی سیاستهای نئولیبرال دست میگذارد و دیگری ناتوانی نهادهای دموکراتیک را علت خیزش پوپولیسم میداند .
تامین۲۴/ جان بی جودیس، روزنامهنگار سیاسی قدیمی و یکی از نویسندگان کتاب «اکثریت در حال ظهور دموکرات»، کتاب «انفجار پوپولیستی» را نوشته، روایتی درگیرکننده، مملو از استدلالهای سیاسی و تاریخی که به خوبی شورشهای دو سوی اقیانوس اطلس را به هم پیوند میدهد. یان ورنر مولر، دانشمند سیاسی از دانشگاه پرینستون که اغلب درباره مسائل اروپای غربی مینویسد، در کتابش «پوپولیسم چیست؟» تعریف محدودتری ارائه میدهد، اما به درستی بر روی شورش انتخاباتی علیه طبقه ممتاز انگشت تأکید میگذارد. روایت گسترده و بهروز جودیس تعریف گستردهای از پوپولیسم ارائه میدهد؛ تعریفی که از مایکل کیزین وام گرفته است، تعریفی که شامل همهچیز از جداییگراهای جرج والاس تا رهبران چپی پودموس و سیریزا را شامل میشود. به نوشته او پوپولیسم «مردم عادی و اجتماعی اصیل از آدمهایی هستند که کموبیش از طریق طبقه به هم پیوند میخورند و رقبایشان در طبقه ممتاز را افرادی خودمحور و غیردموکرات میدانند.» و تمام تلاشششان این است که صفی از افراد طبقه کارگر و طبقه متوسط روبهروی طبقه ممتاز بسازند. پوپولیسم چپگرا این کار را با مشت کوبیدن به سمت طبقه حاکم انجام میدهد. پوپولیسم دست راستی اما اغلب هم به پایین ضربه میزند و هم به بالا، به آدمهایی که بالای هرم سیاسی و اقتصادیاند حمله میکنند و همزمان اقلیتها و فقرا و گروههای مهاجر را هم که حقوقشان اغلب سلب میشود مورد حمله قرار میدهند. در ایالاتمتحده پیشینه پوپولیسم چپگرا به حزب مردم برمیگردد که قدرت دموکراتها و جمهوریخواهان را در انتهای قرن نوزدهم به مبارزه طلبیدند و کشاورزان و کارگران را علیه رؤسای خطوط آهن و بانکها شوراندند. این سنت حمله مردم به سمت سنگرهای ثروتمندان، امسال از سوی کمپین سندرز احیا شد. از سوی دیگر الگوی پوپولیسم دست راستی چیزی است که بعضیها آن را «رادیکالیسم طبقه متوسط آمریکایی» والاس میخوانند. در سال 1972، رأیدهندگان به والاس از هزینه کردن فدرال بر روی برنامههای طبقه متوسط حمایت میکردند و به نظرشان میان فقرای بیلیاقت و ثروتمندان زیادی مرفه گیر افتاده بودند.
فرماندار آلاباما هم نامزد «جدایی همیشگی میان سیاهپوستان و سفیدپوستان» بود و کمپیناش راه را برای تلاشهای بعدی دست راستیها هموار کرد که برنامههای ضدفقر را طرحی برای نفع رساندن به «چپاولگرهای رفاه» میدانند. جودیس بحران اقتصادی پس از سال 2008 را اتفاقی میداند که به چالش پوپولیستی امروز دامن زده است. رکود بزرگ، باعث هیزم ریختن به آتش تیپارتی در جناح راست و جنبش اشغال وال استریت در جناح چپ شد. هر دو مخالف چیزی بودند که در نظرشان اتحاد سیاسی و اقتصادی طبقه ممتاز علیه مردم معمولی بود. اما جودیس در تشخیص منبع مسئله عمیقتر میشود و پوپولیسم امروز را مقاومت روزافزونی نسبت به سیاستهای بازارمحوری میداند که از زمان رونالد ریگان و مارگارت تاچر اروپا و آمریکا را تحت سلطه گرفته؛ سیاست مالی و تجاریای که تولید در شکل سنتیاش را به کشورهایی با دستمزدهای پایین فرستاد، نقش صنعت پولی را در اقتصاد بزرگتر کرد، و نهادهای عمومی از دانشگاهها گرفته تا کارهای زیربنایی را ضعیفتر کرد، جوری که بسیاری از شهروندان به این نتیجه رسیدند که دولت دیگر منافع آنها را نمایندگی نمیکند. مثل بعضی دیگر از نویسندگان چپگرا، جودیس این سیاستها را زیر چتر «نئولیبرالیسم» جمع میکند؛ پدیدهای دوحزبی که در دو سوی اقیانوس اطلس دیده میشود و احزاب میانهروی چپ در آمریکا، بریتانیا، و آلمان به اندازه راستها در آن نقش دارند. جودیس بر این باور است که سیاستهای نئولیبرال سبک تازهای از حاکمیت بازارمحور را وارد و بدنه تازهای از رأیدهندهها را ایجاد کرد که حس میکردند ناگهان از وعدههای دوران پیشین بیرون گذاشته شدهاند. بعد از نزدیک به 30 سال رشد گسترده، طبقه کارگر و طبقه متوسط، بهخصوص در ایالاتمتحده، شاهد دستمزدهایی راکد یا روبه کاهش بودند و حس میکردند روی مسیر افول افتادهاند. آنها همینطور حس شدیدی از آوارگی دارند؛ حسی که آریل راسل هوچیلدِ جامعهشناس به تازگی آن را حس «غریبه بودن در سرزمین خود» خواند. جودیس استدلال میکند که این رأیدهندگان دهههاست فهمیدهاند که نه حزب دموکراتی که از بالا به گلدمن ساکس و سیلیکون ولی وصل است، و نه حزب جمهوریخواهی که تحت سلطه اتاق بازرگانیاش است، چیز چندانی برای ارائه به آنها ندارند. رونقِ نسبیِ دوران دوم کلینتون و تمرکز سیاستهای ملی بر جنگ و امنیت بعد از حمله یازده سپتامبر، باعث شد این نارضایتی مردمی به راحتی نادیده انگاشته شود.
با بحران سال 2008 و رکودی که از پیاش آمد همه چیز تغییر کرد. تی پارتی شروع به قویتر کردن خودش در انتخابات مقدماتی جمهوریخواهها کرد (از جمله شکست دادن رهبر اکثریت مجلس اریک کانتور در سال 2014) و همزمان جنبش اشغال [والاستریت] در سمت چپ زبانه کشید. برای جودیس، ترامپ و سندرز پلههای آشکار بعدی بودند، عصیانگرانی در ضدیت با صاحبان قدرت که از حاشیه به دل دو حزب اصلی آمریکا راه باز کرده بودند. انفجار پوپولیستی، خواننده آمریکایی را با جنبشهای مشابهی که در اروپا پیدا شده، آشنا میکند. جودیس پوپولیسم دست راستی ترامپ را با احزاب ضدمهاجرت اروپا مانند جبهه ملی، حزب مردم سوییس و حزب فندلاندیهای واقعی پیوند میدهد. همینطور به شکل متقاعدکنندهای «انقلاب سیاسی» سندرز را با احزاب دست چپی مانند سیریزا و پودموس مرتبط میداند. جودیس به سراغ مشترکات پوپولیستهای دست چپی و راستی در اروپا هم میرود، که یکی از آنها بدبینی عمومی نسبت به اتحادیه اروپا و جهانیسازی است. از نظر جودیس اتحادیه اروپا با ساختن یک تکبازار در کل قاره، باعث شد هم ابرشرکتها به راحتی آزادی عمل پیدا کنند و هم کارگرهای کمدستمزد. اما این موضوع همزمان به تحلیل رفتن معاهده صلح میان اتحادیهها و صنعتی شد که اروپا را برابرخواهتر و سوسیال دموکراتتر میکرد. اتحادیه اروپا همچنین محدودیتهای سفتوسختی برای کسری بودجه قرار داد. این محدودیتها قرار بود جایگاه یورو، پول رایج اروپا را تثبیت کنند و جلوی تورم را بگیرند، اما این سیاست باعث شد دولتها نتوانند از راهحل وامگیری و خرج کردن کینزی برای مقابله با رکود اقتصادی بهره ببرند و این موضوع ریاضت اقتصادی را به کشورهای از پیش ورشکستشدهای مانند یونان و اسپانیا تحمیل کرد. شاید مهمترین بخش استدلال جودیس این باشد که این موضوع مانعی هم برای خیلی از احزاب سوسیال دموکرات اروپایی ایجاد کرد که نتوانند برنامههای معمول رشد مشترکشان را پی بگیرند. در نتیجه، احزاب ناسیوسنالیست سمت راستی توانستند خود را مدافعین منافع طبقه کارگر جا بزنند.
زمانی که این احزاب در دهههای 1950 و 1960 ظهور کردند، در واقع احزابی برای کشاورزان و مغازهداران بودند، اما بعد از دهه هفتاد تبدیل به احزابی برای کانونهای صنعتی شدند، جایی که زمانی متعلق به کمونیستها و سوسیالیستها بود. در حالی که خیلی از افراد طبقه ممتاز محافظهکار و لیبرال گرد سیاستهایی ائتلاف کرده بودند که باعث ناامنی گسترده اقتصادی میشدند، طبقه متوسط حق داشت که حس کند رهبرانشان اهمیتی به منافع آنها نمیدهند. ترقیخواهان در نتیجه با مجموعه وظایف پیچیدهتری نسبت به گذشته مواجهاند؛ نهتنها باید تلاش کنند تا از نو اروپایی برابرخواه بسازند، بلکه باید جنبشهایی ایجاد کنند که از فریبهای ناسیونالیستیای که احساسات پوپولیستی را به ترامپیسم تبدیل میکنند، جلوگیری کنند. روایت محدود اما عمیقتر «پوپولیسم چیست؟» در مقابل روایت گسترده جودیس، تعریفی محدودتر ارائه میدهد. مولر اصطلاح پوپولیسم را متعلق به جنبشهایی میداند که تنها نمایندگان مردماند. پوپولیستهای مولر میراث پلورالیسم را انکار میکنند، یعنی وظیفه دشوار و سنگین تقسیم کردن کشور با گستره بزرگی از آدمها. در عوض آنها مانند رئیسجمهور ترکیه، رجب طیب اردوغانند که رو به منتقدانش میگفت: «ما مردمایم، شما که هستید؟» و این حرف از ترامپ را تکرار میکنند که «تنها چیز مهم اتحاد مردم ماست، چون آدمهای دیگر هیچ اهمیتی ندارند». در تعریف مولر، پوپولیسم از این ادعا دفاع میکند که تنها بخشهایی از بدنه سیاست مردم واقعی به حساب میآیند و بقیه هیچ اهمیتی ندارند. این پوپولیسم ضدپلورالیستی به انگیزه ناخوشایند بیرون راندن یا حذف عوامل «خارجی» دامن میزند، به چیزهایی مثل ساختن دیوار مرزی، اخراج کردن مهاجران، جدایی نژادی و چیزهای بدتر از این. مولر پوپولیسم را مانند جودیس دموکراسی طغیانکرده نمیداند، بلکه آن را «شکل تنزلدادهشدهای دموکراسی» میداند، دموکراسیای که به خودش خیانت میکند. با مطرح کردن این زاویهدید ممکن است اینطور بهنظر آید که جودیس و مولر از دو چیز متفاوت حرف میزنند. مولر معتقد است که زاویهدیدش کاملاً اروپایی و بیشتر درگیر ناسیونالیسم محرومسازی است که مختص راستهای اروپاست، نخبهستیزیهای اقتصادی گروههایی مانند حزب مردم. اما رویکرد مولر هم جنبههای سودمند خودش را دارد.
یکی از نقاط قوت کتاب مولر این است که او بخشی را به این اختصاص میدهد که جلوی استدلالهای بدی که در مقالات فکری بیهوده و حتی مضر رونق گرفته، بایستد. او به طور خاص با دو بخش از نظریات لیبرالها در سواحل غربی و شرقی آمریکا مخالف است، یکی روانشناختی نگاه کردن به پوپولیسم به عنوان بروزی از نفرت یا قدرتطلبی، و دیگری بیصلاحیت دانستن پوپولیستها به عنوان نادانهای بیمسئولیتی که چیزی از اصول اقتصاد سالم و سیاست اجتماعی نمیدانند. مولر اشاره میکند این انتقادات در واقع غیرجدی گرفتن عدم توافق سیاسی است، چیزی که در نهایت درست همان اشتباه سیاسی ضدپلورالیسمهایی مانند ترامپ است. یکی از مشکلات واکنش هراسزده به کمپین ترامپ - اگرچه از دیگر جنبهها موجه است - عدم صراحت خودمحورانه است. حالا چه کمپین کاملاً متفاوت سندرز را با اتهام «بیمسئولیتی» و «خشمگین بودن» کنار برانیم و چه نگاه ترامپ به سیاست تجاری را (که با استدلالی موجه میتوان در مباحثهای دموکراتیک مطرحش کرد) با بیگانههراسیاش پیوند بدهیم (که اصلاً جای دفاع ندارد). واکنش لیبرالها به پوپولیسم، چه دست چپی و چه دست راستی، دادن تصویری کاریکارتوری از آنها بوده. از نظر مولر این نقدها جنبههای خطرناک نارضایتیهای پوپولیستی را نادیده میگیرند. مولر اصرار دارد ترامپ به این دلیل پوپولیست خطرناکی نیست که به نخبهها حمله میکند یا نفرتبرانگیز است، بلکه چیزی جزییتر وجود دارد: ترامپ تعریفی از «مردم» دارد که خیلیها در دایرهاش قرار نمیگیرند. تصوری که تظاهر به دموکراتیک بودن میکند («بگذارید مردم حکومت کنند!») اما منطقش بیشتر شبیه به قدرتطلبی و استبداد است. اگر حق همیشه با مردم باشد، و ترامپ تریبونشان باشد، آن وقت چرا ترامپ باید رأیهای مخالفش را تحمل کند یا شکست را بپذیرد؟ از نظر مولر این تصور کموبیش دلخوشکننده لیبرالها که پوپولیستها نمیتوانند حکومت کنند - چون همین که به قدرت برسند یا پایشان لنگ میزند و اعتبارشان را از دست میدهند یا تبدیل به سیاستمدارهایی معمولی میشوند - سادهانگارانه است. او به حزب ناسیونالیست فدیس در لهستان و هوگو چاوز در ونزوئلا اشاره میکند تا استدلال کند که مشکل در عدم توان پوپولیستها برای حکومت کردن نیست، بلکه مشکل این است که آنها به گونهای حکومت میکنند که نهادهای مهم دموکراتیک تضعیف میشوند. به نظر مولر، پوپولیستها معمولاً به دادن و گرفتن امتیاز رو میآورند و ثروت عمومی را به سمت گروههایی هدایت میکنند که بهنظرشان قلب ملتاند. آنها از قدرت دولت برای حمایت کردن از متحدانشان و مجازات کردن «دشمنان ملت» استفاده میکنند. حملههای ترامپ به قاضی فدرالِ مکزیکی گونزالو کوریل را به خاطر بیاورید یا اشارهاش به این که باید قوانین مربوط به توهین و افترا مورد استفاده قرار بگیرند تا قدرتمندان بتوانند منتقدانشان در رسانهها را ورشکست کنند. به این طرق، پوپولیسم ترامپ میتواند کشور را به همان سمتی بکشاند که طرفدارانش میخواهند؛ کشوری دوپاره شده با خطوط هویتی و ایدئولوژیک که با لفظ «ایجاد اتحاد» میان «مردم» و بقیه جدایی میاندازد. اما یک سؤال هنوز باقی است: چرا چنین موجی از پوپولیسم حالا شکل گرفته؟ جودیس یک توضیح دارد که خشم کنونی را به رکود اخیر نسبت میدهد و به شکل کلیتر آن را محصول نابرابری اقتصادی میدانند که سیاستهای نئولیبرال چهاردهه گذشته به آن دامن زدهاند. مولر عوامل اقتصادی را نادیده نمیگیرد، اما توضیحاتش بیشتر فرهنگیاند: دموکراسی وعده حکومت مردمی را میدهد اما نهادهایشان توان به واقعیت رساندن این وعده را ندارند، همیشه شکافی میان وعده دموکراتیک و اداره حکومت وجود دارد.
پوپولیسم از نظر مولر، از این شکاف بهره میبرد تا به «مردم واقعی» وعده دهد که یکبار و برای همیشه کار را تمام میکند و قدرت را به دست آنها میدهد. مولر همچنین باور دارد که پدیده فرهنگی دیگری هم در کار است: سیاستی که روی پاشنه تحسینکردن یا ننگین دانستن گروههای هویتی میچرخد. او مینویسد: «وقتی سیاستهای هویتی رجحان پیدا میکنند، پوپولیسم شکوفا میشود» از نظر مولر، پوپولیسم، غایت سیاست هویتی و دغدغهاش را حول محور چه کسی عضو کشور است و چه کسی نیست شکل میدهد. او در این استدلال تنها نیست، آرلی راسل هوچیلد هم اشاره میکند که خیلی از محافظهکارهای شهرهای کوچک، دموکراتها را مجری نوعی از سیاست هویتی میدانند که نوع نگاه فرهنگی خاصی را به اجتماعاتشان تحمیل میکند و برای همین خودشان هم با سیاستهای هویتی واکنش نشان میدهند و از ترامپ که «آمریکاییهای واقعی» مثل آنها را تحسین میکند، حمایت میکنند. اما نقد سیاست مولر نسبت به سیاستهای هویتی نیاز به اصلاح دارد. خیلی از چیزهایی که ما اسمشان را «سیاست هویتی میگذاریم» در واقع اصول اولیه ملاحظات و رعایت احترام شهروندی است. آنچه طرفداران تی پارتیِ هوچیلد به عنوان تهدیدی از سوی لیبرالها میبینند، در واقع محافظت اولیه آدمها دربرابر تعصب است، اینکه به آنان توهین نشود، بدون ترس و تحقیر در اجتماع حاضر شوند، بتوانند بدون ترس جان با پلیس حرف بزنند. نمیشود یک سیاست پلورالیستی سالم داشت وقتی که گروه بزرگی از مردم حس میکنند که دولت یا هممیهنانشان زندگیشان را جدی نمیگیرند. از آن گذشته، مسائل بحثبرانگیزی مانند مهاجرت یا نژاد که کسانی مثل ترامپ از آن سوءاستفاده میکنند، در واقع مسائل مربوط به سیاست هویتی و احترام به دیگران را با مسائل «مادی» مانند تحصیل و کنترل پلیس طوری پیوند میدهد که به راحتی قابل جدا شدن از هم نیستند. تا زمانی که هویت، این واقعیت بنیادی که چه کسی هستید، به اینکه دولت چطور با شما رفتار کند مرتبط باشد، حالا چه فقیر باشید و چه غنی، چه ایمن باشید و چه در خطر، سیاستهای هویتی از بین نمیروند. شاید مسئله نقد سیاستهای هویتی نباشد، بلکه نقد سیاستی باشد که سوءگیری غیرمستقیم هویتی را در مرکزیتش قرار میدهد. این یعنی سیاست ناسیونالیستی و سفیدپوستمحور ترامپ - سیاستی که پرچمش در دستان مردی است که هرگز برای جان کارگرها احترامی قائل نبوده - که به آمیزهای از پوچی و خودشیفتگی دامن میزند که در آن سیاست هیچ تغییر واقعیای ایجاد نمیکند و تنها تصویری از صورت خودتان را منعکس میدهد. استدلالها برای فهم پوپولیسم معمولاً جدلهایی بر سر چیزهای دیگرند. استدلالهاییاند درباره اینکه چه چیز در سیاست امروزمان در خطر است، بزرگترین تهدیدهایی که به عنوان یک دموکراسی با آن روبهروییم چیست، و تا کجا میشود به گسترش برابری و حاکمیت دموکراتیک امید داشته باشیم.
جودیس با پوپولیستها همدردی میکند؛ چراکه باور دارد طبقه ممتاز سیاسی دارایی باارزشی را از مردم گرفتهاند و آن هم حق شهروندی اقتصادی است؛ چیزی که برخی از شخصیتهای نیو دیل آن را «دموکراسی اقتصادی» میخواندند. جودیس همانند پل کروگمن و برنی سندرز و دیگر سوسیال دموکراتها باور دارد که اتحادیههای دوران پس از جنگ، برنامههای تخصیص مزایا، و نهادهای عمومی به نسبت دورههای پیشین جهان بهتری برای طبقه کارگر ایجاد کردند. با روی کار آمدن سیاستهای ریگان و تاچر و گذار و تغییر شکل پیدا کردن احزاب لیبرال و سوسیال دموکرات به دست گروههایی مانند دموکراتهای تازه بیل کلینتون و حزب کارگری تازه تونی بلر، آن جهان هم زیر خاک مدفون شد. درست است که سوسیال دموکراتها در ساختن اتحادیه اروپا طلایهدار بودند، اما در واقعیت این نهاد هیچ کمکی به قدرتمندتر کردن اروپای سوسیال دموکرات نکرد. به نظر جودیس، حق با پوپولیستهای جناح چپ کنونی است که میخواهند نسخه تازهای از سوسیال دموکراسی را علم کنند که پایش را از محدودیتهای احزاب سوسیال دموکرات پیشین فراتر میگذارد. این پوپولیستها طرفدار دولت رفاهیاند که محرومسازیهای هویتی و نژادی را که جزو سیاستهای سوسیال دموکرات میانه قرن بیستم بود، برنمیتابد و با اینکه پوپولیست دست راستی، نازیباست و پا در راه خطا دارد، از نظر جودیس چیزهایی در آن هست که باید جدی گرفتشان. این پوپولیسم هم واکنشی به خیانت نخبگان نسبت به طبقه کارگر و طبقه متوسط است، کسانی که برای اولینبار در تاریخ، چنددههای از قرن بیستم را واقعاً «مردم» محسوب میشدند. جودیس این خیانت را بحرانیترین خطر دموکراسی مدرن میداند و این حس را در خواننده باقی میگذارد که چپ باید پاسخی برای این موضوع ارائه دهد. مولر با دغدغه نابرابری اقتصادی و عدم پاسخگویی دموکراسی همدردی میکند، اما کتاب او بیشتر در کار بررسی راههایی است که دموکراسی از طریق آنها میتواند تعریف خودش از «حکومت مردم» را وقتی تنها عده خاصی «مردم» محسوب میشوند تغییر دهد. استدلالهای او دقیقتر و نکتهبینتر از سیل جدلهاییاند که در فصل انتخابات مقدماتی نامزدی ترامپ را به عنوان بیماری همیشگی و قابل پیشبینی دموکراسی توضیح میدادند، جوری که گویا سیاستهای دموکراسی همیشه از سوی خودشان بلعیده میشوند.
اما نگرانی مولر مشابه همان منتقدان دوآتشه دموکراسی است که دشمنی بیشتری نسبت به ایده دموکراسی نشان میدهند. آن نگرانی این است که اکثریت، یا کسانی که مایلند نقش اکثریت را به عهده بگیرند، سیاست را همچون وسیلهای برای وسعت بخشیدن به اسطورههای ملی قرار میدهند و هر گروه آسیبپذیری را که این اسطوره به آنان روی خوش نشان نمیدهد به راحتی کنار میگذارند و از حقوقشان محروم میکنند. چگونه باید برای حرکتمان از مقابل خطرات و وعدههای این لحظه پوپولیستی جهتیابی کنیم؟ مفسران جریان اصلی به این عادت روی آوردهاند که صحنه امروز سیاست را انتخاب بین گشودگی و خودشمولی توصیف کنند:تجارت آزاد، مهاجرت، تنوع قومی و نژادی، سازمانهای بینالمللی مثل اتحادیه اروپاو نقاط مقابلشان،یعنی:حمایتازتولیدداخلی،سیاستها و گفتمانضدمهاجرت و رأی به برگزیت. وقتیانتخاب اینطور مطرح میشود که از یکسو گشودگی و پذیرش قرار دارد و از سوی دیگر کوتهنظری و تعصب، آدم باید طرفِ گشودگی را بگیرد. اما این نسخه از انتخاب، که لیبرابیسم الیتمحور و پوپولیسم قومی - ملیگرا را در گود مبارزه مقابل هم قرار میدهد، خیلی راحت یک راه بدیل دیگر، یعنی بخش سوسیالدموکرات(یا به قول جودیس، پوپولیسم چپگرا)را از بازی حذف میکند. انتخاب این راه بدیل دموکراتیک و برابریخواه، لازمهاش این است که دیگر صرفاً نپرسیم«گشودگی-له یا علیه چه؟»بلکه بپرسیم«چطور گشودگی و پذیرشی، و نسبت به چه کسی؟» نسخههای جهانیسازی و یکپارچگی اروپا که تا به حال شاهدش بودهم و اقتصاد یکپارچه و مبتنی بر بازارشان اولویتِ چشمگیری به کنترل دموکراتیک سیاسی دارد، به طور اخص به دو طبقه از مردم فایده رسانده:یکی قشر سیال و ممتاز مانند متخصصان و سرمایهگذاران، که مرزها برایشان جز مایه آزار نیستند، و یکی فقرا و آسیبپذیران، که اگر در بر پاشنه دیگری میچرخید اسیر شرایط دشوارشان باقی میماندند(شرایط دشواری که از سختیهای اقتصادی مناطق روستایی در دهی در لهستان تا ویرانیهای تمام و کمال سوریه را پوشش میدهد). یکپارچگی اقتصادی برای آنهاکه در میانه این دو قشر قرار میگیرند بسیار دشوارتر بوده، بخصوص اعضای طبقه کارگر سنتی، که حیات اقتصادیشان همزمان با غریبهشدن چشمانداز فرهنگی اطرافشان، پرمخاطرهتر شده است. در نتیجه نباید مایه تعجب باشد که به سیاستهای ناسیونالیستی چنگ بزنند تا دستکم در شرایطی که فرصتهای اقتصادی برایشان کمرنگتر میشود، این احساسِ کنترل-حسکنترل بر هویت فرهنگی خود -تسکینشان دهد. وقتی این طغیانهای پوپولیستی شکل بیگانههراسی«جبهه ملی» را به خودمیگیرندیادرهیبت عدم تحملهای ترامپیستی ظهورمیکنند، مقابلهکردن با آنها الزامی است. همچنین به لحاظ سیاسی و اخلاقی اینطور مقابله و مخالفت، بخصوص برای آنهایی که تحت رژیم گشودگی نئولیبرال اوضاعشان بهتر شده، کار آسانی است. کار بسیار دشوارتر این است که دریابیم یک گزینه بدیل مترقی باید چطور گشودگی سیاسیای را پی بگیرد، و شاید حتی دشواتر از آن این است که بدانیم برای به وجود آوردنِ یک جامعه برابریخواهتر در دل اقتصاد جهانی، چطور مرزبندیهای اقتصادیای نیاز است. هیچ سیاستی نیست که بتوان تنها باگشودگی و پذیرش تعریفش کرد، حالا هرچقدر هم که چنین سیاستی جذاب به نظر بیاید. سیاستورزی نیاز به خطوط و مرزبندی دارد. نیاز به یک اجتماع معین دارد. دلایل این امر دلایل فرهنگی و احساسی نیستند، ربطی به«آمریکاییهای واقعی»یا«آنها که عمیقاً فرانسویاند»ندارد. اینجا درباره نیازمندیهای عملیِ نهادهای حکومت ملی حرف میزنیم، بخصوص وقتی پای اقتصاد در میان است.
واقعیت نامطلوب و دشوار این است که لهِ سیاستهای سوسیالدموکرات بودن امروزه به معنای هواداری از مرزهاست، هواداری از خطی که مشخص کند چه کسی خودی است و چه کسی نیست، و هواداری از محدود کردن سیالیت نیروی کار. سیاستهای اقتصادی تا حدودی محصول پیمان صلحیاند که مابین طبقات جامعه و بین سرمایهو کار بسته میشود، پیمانی که مفادش به خصوص به مسئله سیالبودگی و مرز نظر دارد. هر اقتصاد برابریخواهی در شرایطی که درها برای خروج سرمایه و ورود نیروی کار باز است، زیر فشار قرار خواهد گرفت. همچنان بین اقتصاد «فرانسه برای فرانسویان» که«جبههملی»وامثالهم بر طبلش میکوبند و اقتصادی است محرومساز و سلسلهمراتبی چه در بیرون چه درون مرزهای ملی، و یک اقتصاد ملی منصفانه، دربرگرینده و انسانی، عاری از نظامهای طبقات ملیقومی، تفاوت اخلاقی و سیاسی زیادی وجود دارد- اما این گزینه دوم هم به شکل مخاطرهآمیزی«بسته»است. برای چپ این مسئله غامضی است. راستهای ملیگرا با این گزینه مشکلی نخواهند داشت، چراکه راست ملیگرا طرفدار«حفاظت از خودیها»از خلال محرومسازی اجتماعی و سیاسی است. اما آنها که میخواهند دموکراسی اقتصادی را با نگرانیهای اخلاقی جهانوطن و آزادی شخصی گردش و سیلان در صحنه اجتماع و اقتصاد درهمآمیزند و به نظم اجتماعی برابریخواهی دست یابند، باید با پرسشهای دشواری روبهرو شوند که هیچ پاسخی آسانی به آنان وجود ندارد. دموکراسی همچنان اسیر مرزها میماند، و توان سیاستهای دموکراتیک برای شکلدادن و نظم بخشیدن به اقتصاد، بدون مرزبندیهای جغرافیایی و اقتصادی، تنها ضعیف و ضعیفتر خواهد شد. برابرساختن یک بدیل در مقابل محرومسازیهای راستگرا و پذیرشهای نئولیبرال، پوپولیستهای چپگرا باید همزمان هم اهمیت مرزها را به رسمیت بشناسند و هم تلاش کنند گونههایی از انترناسیونالیسم را پدید بیاورند که شاید در نهایت بگذارد پاسخگویی و مسئولیت سیاسی که بر عهده دولتهاست، به مرحلهای برسد که با جهانیشدن سازگارباشد.
چپ بایدطرقی بیابد که از خلالشان بتواند با خوانشهای محرومساز از مرز و اجتماعات ملی مقابله کند و بتواند نهضتهای جهانوطنی بسازد که در آن واحد چندین و چند حکومت ملی را شامل بشوند. ساختن این راه بین محرومسازیهای ملی و گشودگیِ نئولیبرال دشوار خواهد بود و برای سالهایی که از راه میرسند این کار اصلی است.دوحزب اصلی ایالاتمتحده، همچون بسیاری از احزاب در اروپای غربی، سرگرم درکشیدن تکانههای پوپولیستی درون خودشان هستند. مبارزات انتخاباتی ترامپ این خطر را به وجود آورده که پیوستگی رأی جمهوریخواهان در میان رأیدهندگان جنوبی و روستایی / حومهای، از مسئله منافع کسبوکار و اندیشههای لیبرتارین منحرف شود. مبارزات انتخاباتی سندرز هم باعث به وجود آمدن شکاف طبقاتی در میان دموکراتها شد و رأیدهندگان کارگری و کمدرآمدی را به خود جذب کرد که به لحاظ تاریخی از کاندیداهای«شورشی»مانند یوجین مککارتی یا هاوارد دین حمایت نکرده بودند.جودیسفکرمیکند پوپولیستهای چپگرایی مثل آنها که در جنبش سندرز حضور داشتند، رسالتی تاریخی بر دوش دارند، درست مثل«حزب مردم»اصلیواخلافِ ترقیخواهش:آنها میتوانند کمک کنند تا نئولیبرالیسم اقارهای جایش را به نسخه قرن بیستویکمی دموکراسی اقتصادی و شهروندی(چیزی مانند یک«نیو دیل» تازه)بدهد. مولر موافق است که مبارزات انتخاباتی سندرز پاسخ منصفانهای بود به این اقتصاد مملو از نابرابری و این نظام سیاسی غرق در پول. اما از نظر او کار اضطراریای که باید انجام شود کمتر به چپ مربوط است و بیشتر بر عهده راست است. او بر این باور است که باید جلوی آن پوپولیستهایی که سعی دارند نارضایتی مشروعی را به سوی جنبشهای نژادپرستانه و غیرلیبرال منحرف کنند، بگیریم. مولر میگوید مسئله کلیدی این است که با کسانی چون هواداران ترامپ بیاتخاذ کردن سیاستهای گردنکلفتی و محرومسازی خودشان روبهرو شویم. از دیدگاه مولر، فرانسویها که دور«جبهه ملی»دیوارجداسازی و منعساختندوایستادندونگاهکردند کهچطورنیکولاسارکوزی،رئیسجمهورسابقبنمایههای ضدمهاجرت این جنبش را برای حزب راستمیانه خود اتخاذ میکند، به راه خطا رفتهاند. برنی سندرز که بدون رو کردن به بیگانههراسی و ملیقومگرایی، مشتاش را رو به«طبقه میلیاردرها» بلند کرد، کار درست را انجام داد. از آنجا که پوپولیستها انتخابات مقدماتی جمهوریخواهان را بردندو دموکراتها آن را باختند، یکی از نتایج محتمل انتخابات ریاست جمهوری امسال این است که در یک صفبندی مجدد، دموکراتها به واسطه جذب کردن رأی جمهوریخواهان «محترم»، با اختلاف زیادی پیروز انتخابات شوند. همچنین میتواند به این معنی باشد که حزب دموکرات در میان سفیدهای طبقه کارگر آمریکا و در مناطق روستایی، حتی بیش از پیش رأی از دست بدهد. این باعث خواهد شد که بین فقرا و طبقه کارگر از منظر نژادی اختلاف بیفتد. فقرا و کارگران سفیدپوست زیر بیرق جنبش ملیگرای دست راستی ترامپ گرد خواهند آمد و در همان حال کارگران و فقرای سیاهپوست و اهل آمریکای لاتین پشت حزب دموکراتی جمع خواهند شد که شعارهای ضدنژادپرستانه دارد اما به لحاظ اقتصادی میانهرو است. هیچ کدام از این دو گروه اما در موضعی نخواهند بود که بعد از انتخابات اصلاحات اقتصادی واقعی مطالبه کنند.در این سناریوی غمافزا، «پوپولیسم» در هر دو سوی اقیانوس اطلس بیشتر نزدیک به آن ملیگرایی ویرانگر و محرومسازی نزدیک خواهد بود که مولر میگوید، تا آن شورش امیدوارکنندهای که جودیس به آن نظر دارد. اینکه کدامیک از اینها، دریافت درستتری از پوپولیسم است، پرسشی است که تاریخ و سیاست به آن پاسخ خواهند گفت، نه مباحثه.
منبع : ماهنامه قلمرو رفاه
۷ راه پوپولیسمتامین ۲۴ماهنامه قلمرو رفاهموج پوپولیستیناتوانی نهادهای دموکراتیک