جان بی. جودیس
ترجمه سحر کریمی
تامین ۲۴/ زمستان گذشته، وقتی برای انجام تحقیق درباره آخرین کتابم در مورد پوپولیسم آمریکایی و اروپایی در اسپانیا بودم، با نخستین فردی که مصاحبه کردم عضو جوانی در شورای شهر از «مانزانارِس»، شهری کوچک خارج از مادرید، به نام فرناندو رومان بود. او که «فِر» صدایش میکردند، از اعضای حزب پودِموس، حزب جدید چپگرا است که در آخرین انتخابات در ژوئن گذشته، با فاصله کمی از حزب سوسیالیستها (PSOE) و حزب راست میانه «مردمی» (PP) سوم شد. «فر» کتابی در دست داشت به نام «پودموس: بهنام خلق» (Construir Pueblo به اسپانیایی) که به من توصیه کرد اگر میخواهم پودموس را درک کنم، بخوانمش. زمانی که به کتابفروشی پودموس در مادرید سر زدم، همین کتاب دستهدسته روی میز وسط چیده شده بود.
کتاب دیالوگی است میان «اینیگو اِروخُن»، استراتژیست ارشد 32 ساله حزب و کارشناس علوم سیاسی در دانشگاه کومپِلوتِنسه مادرید و «شانتال موف»، فیلسوف سیاسی متولد بلژیک که اکنون، در دهه هفتاد زندگی در دانشگاه وستمینیستر انگلستان تدریس میکند. موف به خاطر تکوین نظریه دموکراسی «جدلی» (دموکراسیای که به جای اجماع، ریشه در معارضه دارد) و همچنین برای همکاری با شوهر درگذشتهاش، «ارنستو لاکلائو» شناخته شده است. لاکلائوی آرژانتینی، در دانشگاه اِسِکس تدریس میکرد و نظریه او در باب پوپولیسم، آن چیزی است که «فر» و سایر رهبران پودموس، بنیان سیاست خود میدانند و موف و اروخُن در کتاب «پودموس: به نام خلق» دربارهاش بحث میکنند.
تأثیر موف و لاکلائو محدود به اسپانیا نیست. «یانیس واروفاکیس»، وزیر سابق دارایی حزب چپگرای یونان، سیریزا، که حالا جنبشی برای اصلاح اتحادیه اروپا را رهبری میکند، مدرک دکترای خود را از دانشگاه اِسِکس گرفته است. «رینا دورو»، فرماندار آتن و «فوتینی واکی»، از اعضای پارلمان نیز در همین دانشگاه درس خواندهاند و شاگردان مستقیم لاکلائو بودهاند. لاکلائو، قبل از مرگ در سال 2014، مشاور معتمد رؤسایجمهور آرژانتین، «نستور کییرشنِر» و «کریستینا فرناندِز دیکییرشنر» بود که هردو از حزب «پِرونیست» بودند.
لاکلائو و موف، بهرغم این نوع اعمال نفوذ سیاسی، کتابهایی نوشتهاند که خواندن کتاب «پدیدارشناسی ذهن» هگل در مقایسه با آنها، میتواند کتاب درسی دبیرستانی جلوه کند. به نمونهای از شاهکار آنها، «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» بنگرید: « اکنون، در کلیت گفتمانی مفصلبندی شده، جایی که هر عنصر موضعی متمایز اشغال میکند (یا به واژگان ما، جایی که هر عنصر به «برههای» از آن کلیت فروکاسته شده است)، تمام هویت ارتباطی است و تمام ارتباطها خصلتی ضروری دارند.»
بخشی از ابهام کلامشان، به دلیل اقتباس از زبان خاص متداول پساساختارگرایان فرانسوی و ژاک لاکان است، اما علاوه بر آن، نتیجه تلاششان برای گریز از عقاید جزمی درباره سوسیالیسم و پوپولیسم هم است که بر مباحث سیاسی در اروپا سایه افکنده بودند.
در کتاب «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» (که پس از این «هژمونی» میخوانمش)، لاکلائو و موف آنچه را جامعهشناس چپگرا، سی.رایت میلز «متافیزیک کار» میخواند، رد میکنند و آن باوری است که سوسیالیسم یا سوسیال دموکراسی از دل برخورد ناگزیر طبقه کارگر و سرمایهدار بیرون میآید. لاکلائو سپس در سال 2005، در کتابش با نام «درباره خرد پوپولیستی»، این ایده را که در اروپا بیش از آمریکا شایع است به چالش کشید که پوپولیسم، فیالذات به ایدئولوژی نژادپرستانه، بومیگرا یا پروتو فاشیستی (مربوط به اشکال نخستین فاشیسم) راست افراطی محدود است. لاکلائو و موف در مقالات متعددی عملاً توضیح دادند که چگونه پودموس، جبهه ملی فرانسه و کمپینهای برنی سندرز و دونالد ترامپ، همگی میتوانند دقیقاً پوپولیست توصیف شوند. آنان پوپولیسم چپگرا را به عنوان جانشین مناسبی برای سیاست قدیمیتر سوسیالیستی، سوسیال دموکراتیک و احزاب کارگری ارائه کردند.
ارنستو لاکلائو مدرک خود را از دانشگاه بوینسآیرس دریافت کرد و در همانجا هم تدریس میکرد، جایی که در «حزب سوسیالیست چپ ملی» به فعالیت پرداخت. در 1969، به دعوت تاریخنگار مارکسیست، «اریک هابزبام» برای تحصیل به آکسفورد رفت. دکترای خود را در 1977 در اِسِکس دریافت کرد و در حالی که آرژانتین تحت لوای خونتای نظامی بود، به جمع اساتید اِسِکس پیوست. موف در 1943 در شارلِروا، در بلژیک بهدنیا آمد و در لووِین، پاریس و اِسِکس درس خواند و پیش از وستمینیستر، در بوگوتا و پاریس تدریس کرد. او و لاکلائو در 1975 ازدواج کردند.
هردو ابتدا چپ مارکسیست و به لویی آلتوسر، فیلسوف فرانسوی و عضو حزب کمونیست که استاد موف هم بود، نزدیک بودند. اما هرکدام، به طریق خود به جایی رسیدند که عقاید متعارف مارکسیستی را زیر سؤال ببرند. در مورد لاکلائو، این طریق با جذبه پوپولیسم آرژانتینی «خوان پرون» آغاز شد، در مورد موف، تجربه او در تدریس در آمریکای لاتین و مشارکتش در جنبش فمینیستی بریتانیایی مؤثر بود که اهدافش نمیتوانست با منازعه طبقاتی و خواست سوسیالیسم تعریف شود. در کتاب هژمونی، آنها در بررسیهای خود، فقدان تاریخ استراتژی سوسیالیستی را یافتند و نظریهای بسط دادند که بعدها ذیل عنوان«پسامارکسیستی» طبقهبندی شد.
وقتی لاکلائو و موف در 1975 هژمونی را منتشر کردند، همچنان گروهها و فرقههای سوسیالیستی در اروپا و در میان احزاب اصلی سوسیال دموکرات وجود داشتند که در پی محو سرمایهداری بودند و احزاب هنوز «راه سومی» که نشانهای از سوسیالیسم داشتهباشد، نپذیرفته بودند. علاوه بر آن، مجموعهای از جنبشهای سوسیالیستی بودند که از بطن چپ جدید برآمده بودند. لاکلائو و موف قصد داشتند نشان دهند که چگونه چپ سوسیالیست از حدود یک قرن قبلتر، آشکارا به بیراهه رفته بود و میخواستند استراتژی جدیدی برای «دموکراسی رادیکال» تعریف کنند که جنبشهای جدید اجتماعی در آن بگنجد.
مشکل لاکلائو و موف با چپ سوسیالیست، از «حزب سوسیال دموکراتیک» آلمان آغاز شد که پیش از جنگ جهانی اول حزب سوسیالیست مسلط اروپا بود. نظریهپرداز ارشد حزب، «کارل کاتسکی» بود و نظریه انقلاب او که از مارکس و انگلس مأخوذ بود، میانگاشت که دوران سرمایهداری در تاریخ با نزاع میان طبقه کارگر رو ازدیاد و طبقه سرمایهدار کمتعداد، اما بسیار پرقدرت پیش میرود. به تدریج، طبقه کارگر که به خاطر بحرانهای اقتصادی رو به رشد، با فلاکت و هرجومرج روبهروست، حکومت را در دست خواهد گرفت و جامعهای سوسیالیست را بنیان خواهد گذاشت. به عقیده کاتسکی و «رفقا»، نقش انقلابیون این بود که بر این موج تاریخ سوار شوند.
آنگونه که لاکلائو و موف بازگو کردهاند، «ولادیمیر لنین» این نظریه انقلاب را نپذیرفت. لنین قبول کرد که رشد طبقه کارگر برای انقلاب سوسیالیستی ضروری است، اما معتقد بود که پیش از آنکه این طبقه اکثریت را تشکیل دهد، حزب انقلابی سوسیالیستی که منافع طبقه کارگر و البته دهقانان را نمایندگی میکند، میتواند قدرت را در دست بگیرد. مدل انقلابی کاتسکی در جبرگرایی اقتصادی ریشه داشت و لنین نمونهای از ژاکوبنهای1 فرانسوی بود.
اما چنانچه که لاکلائو و موف ذکر کردهاند، هیچکدام از این نظریهها به نتیجه دلخواه دست نیافت. نظریه کاتسکی، انفعالی را برانگیخت که به نظامیگری قیصر ویلهلم دوم کمک کرد و ظهور هیتلر و موسولینی را موجب شد و «دیکتاتوری پرولتاریا» به رهبری حزبی که لنین میگفت، به دیکتاتوری حزب و پس از آن به دیکتاتوری فردی واحد، «ژوزف استالین» تباه شد.
از دید لاکلائو و موف، «آنتونیو گرامشی» نخستین نظریهپردازی بود که شکست هر دو رویکرد کاتسکی و لنین را درک کرد. گرامشی، کمونیست ایتالیایی که در یکی از زندانهای موسولینی جان باخت، اصرار داشت که حزب بایستی «بلوکی تاریخی» متشکل از جامعه دهقانی ایتالیایی جنوبی و همچنین طبقه کارگر ایتالیایی شمالی ایجاد کند. او ژاکوبنیسم لنین را رد کرد. سوسیالیسم به «جنگ موضعی» نیاز دارد تا در آن جنگ، حزب کمونیست سوسیالیست برای به دست آوردن هژمونی به وسیله ایجاد نهادهای متقابل و دیدگاههای متقابل با آنچه به وسیله سرمایهداری غلبه یافته، بکوشد. گرامشی میگفت طبقه سرمایهدار فقط از انحصارِ نیرو لذت نمیبرد، بلکه اقناع نیز برایش لذتبخش است و باید در این جبهه به چالش کشیده شود.
در کتاب هژمونی، لاکلائو و موف ایدههای گرامشی درباره هژمونی، جنگ موضعی و بلوک تاریخی را با هم درآمیختند، البته باقیمانده ایده را که قائل به برتری طبقه کارگر بود و گرامشی همچنان به آن وفادار بود، قبول نداشتند. برعکس، این زوج میگفتند که چپ باید بلوکی تاریخی متشکل از طبقات متنوع (طبقه کارگر یقهسفید و همچنین یقهآبی و کاسبان جزء) و منازعات متنوع (شامل فمینیسم، ضدنژادپرستی، ضدجنگ و زیستمحیطی) بسازد که قابل تقلیل به منازعه طبقاتی صرف نیست.
آنان همچنین، چارچوب زیرساختی نظریه تاریخ مارکس را قبول نداشتند. آنها این تلقی که تلاش برای محو سرمایهداری و ایجاد سوسیالیسم، نیروی پیشبرنده در پس تغییرات تاریخی بوده و خواهد بود را نمیپذیرفتند. به جای آن، میگفتند که ایدهآلهای دموکراسی، آزادی و برابری که انقلاب فرانسه به آنها شکل داده، چارچوبی (که خودشان آن را «تصور» مینامند) برای سیاست چپگرا ساختهاند که منازعه برای دموکراسی را از سطح سیاسی به اقتصادی و در نهایت به سطح اجتماعی میگستراند. آنان از پذیرش سیاست ضدسرمایهداری که هدفش «پایان دادن به روابط سرمایهدارانه تولید» است سر باز نمیزنند، بلکه آن را فقط «بُعدی» در مبارزه بلوک تاریخی برای دستیابی به «دموکراسی رادیکال»، در کنار مطالبات جنبشهای اجتماعی میبینند.
در کتاب «پودموس: به نام خلق»، موف رویکردشان را چنین خلاصه کرده است: «نقطهنظر اصلی ما این بود که باید «پروژه سوسیالیستی» را در چارچوب رادیکالیزه کردن دموکراسی، دوباره تنظیم کنیم. همین امر به ما مجال داد که همزمان، هم از سنت ژاکوبن و هم جبرگرایی اقتصادی منفصل شویم، چون نمیتوانید درباره رادیکالیزه کردن دموکراسی سخن بگویید، بدون اینکه اذعان کنید انواع گوناگونی از انقیاد وجود دارند که آنتاگونیسمهای متنوعی را برمیانگیزند و تمامی این مبارزات را نمیتوان به سادگی، بیان بهرهکشی سرمایهداری دانست.»
در توضیح اینکه «دموکراسی رادیکال» چیست و چگونه باید به آن دست یافت، لاکلائو و موف به بازگویی عدمپذیرش استراتژی قدیمیتر سوسیالیستی اتکا میکنند. فصل آخر کتاب هژمونی، تا حد زیادی شبکهای از امور انتزاعی است. اگر منازعه به خاطر سوسیالیسم و در برابر طبقه سرمایهدار، دیگر اصل وحدتبخش جنبشهای چپگرا نیست، پس چه چیز جای آن را خواهد گرفت؟ حامیان دموکراسی رادیکال چگونه خود را تعریف میکنند و هم آنها چگونه مخالفان خود را تعریف میکنند؟ تلاش لاکلائو و موف برای پاسخ دادن به این پرسشها و برای شکل دادن به سیاستی که در برابر گذار احزاب کارگری و دموکراتیک به «راه سوم» قرار بگیرد، منجر شد که آنان به دنبال ایده پوپولیسم چپگرا بروند، حتی بسیار پیشتر از آنکه چنین احزابی در یونان، ایتالیا و اسپانیا شکل بگیرند.
در ایالاتمتحده، جایی که واژه «پوپولیست» در سال 1891 شکل گرفت، این واژه به جنبشها و کاندیداهایی از هر دو طیف چپ و راست اشاره داشت: از شکل اولیهاش، «حزب مردم2» در دهه 1980 گرفته تا «هیویی لانگ 3» و «پدر کاولین4» و همینطور «راس پروت 5 »، «پات بوکانان6 »، «برنی سندرز» و «دونالد ترامپ». در آمریکای جنوبی، این واژه تقریباً همیشه با چپهای غیرمارکسیست خوان پرون و هوگو چاوز در ارتباط بوده است. اما واژه پوپولیست در اروپای غربی، اغلب به نحو تحقیرآمیز استفاده شده و به درخواستهای عوامفریبانه احزاب راستگرا اشاره دارد که به نظر مخالفانشان، از جهل عموم و کینههای مذهبی و قومی بهرهبرداری میکنند.
لاکلائو، تحتتأثیر پوپولیسم آمریکای لاتین و تاریخ آمریکا، در کتاب «درباره خرد پوپولیستی» تلاش کرد تا با استفاده استاندارد اروپایی از این واژه مخالفت کند. او نوشته است: «برای پیشرفت در فهم پوپولیسم باید آن را از موقعیت حاشیهای که در گفتمان علوم اجتماعی به آن دچار شده، نجات دهیم... نه فقط از مرتبه پوپولیسم کاسته شده است، بلکه بیقدر و ارزش نیز شدهاست».
لاکلائو پوپولیسم را «منطقی» تحلیل میکرد که راست و چپ و میانه میتوانند از آن بهره ببرند، پوپولیسم بیشتر نوعی گفتمان سیاسی است تا سرسپردگی خاص به طبقه، ایدئولوژی یا نوعی از جامعه. پوپولیسم تضادی میان «طرف بازنده» و «قدرت» برقرار میکند که با انواع خاصی از مطالبات که «مرزبندی» سیاسی این دو را شکل میدهند، تعریف میشود.
یکی از انواع مطالبات، در پی چیزی است که لاکلائو آن را «منطق تفاوت» میخواند. این مطالبه، میان حزب یا جنبش و افرادی که قدرت را در دست دارند، تا حد زیادی قابل مذاکره است و لزوماً به مطالبه دیگری هم وابسته نیست. مثلاً، گروهی از رأیدهندگان میتوانند بخواهند که نرخ وام دانشجویی فدرال کاسته شود و اینکه «قانون درمان بهصرفه» (بیمه سلامت)، کمکهزینههای مربوط به ناشنوایان را نیز شامل شود. این مطالبات میتوانند مورد مذاکره قرار بگیرند و لزوماً مرزبندیهای غیرقابل عبوری پیش پا قرار نمیدهند.
سایر انواع مطالبات به دنبال چیزی هستند که لاکلائو «منطق همارزی» میخواند. آنها خیلی هم آرمانگرایانه نیستند، ولی هنوز هم احتمال دارد افرادی که قدرت را در دست دارند، آنها را رد کنند. چنین مطالباتی میتوانند مانند مطالبه سندرز برای حداقل حقوق 15 دلار در ساعت، بیمه سلامت برای همه یا مطالبه ترامپ برای ساختن دیواری به خرج مکزیک یا قرار دادن تعرفه برای کالاهایی که شرکتهایشان در جستجوی نیروی کار ارزانتر از کشور خارج شدهاند، باشد. چنین مطالباتی، اگر با هم، چه در بین چپها یا راستها جمع شوند، «مرزبندی» یا شکافی بهظاهر پرنشدنی میان طرف بازنده و قدرت ایجاد میکنند. چیزی که «شرایطی ایجاد میکند که به شور و جذبه پوپولیستی منتهی میشود» و آن در کلام لاکلائو «وضعیتی است که تکثر مطالبات رفعنشده و ناتوانی فزاینده سیستم نهادی برای جذب این مطالبات به انحاء متفاوت در کنار هم وجود دارند».
هیچ درونمایه مقدری برای «طرف بازنده» یا «قدرت» وجود ندارد، طرف بازنده که اغلب با نام «مردم» از آن یاد میشود، میتواند بازنمایی طبقه متوسطِ گرفتار، طبقه کارگر، فقرا، شهروندان فرانسوی که در کشورهای دیگر متولد شدهاند یا آمریکای مسیحی باشد. به همین نحو، «قدرت» میتواند بازنمایی «قدرت پول»، «والاستریت»، «لندن» یا انحصار دوقطبی دوحزبی راست میانه و چپ میانه باشد که اکنون مثلاً در فرانسه، یونان یا اسپانیا وجود دارد. برای حزب آمریکایی تیپارتی، نخبگان در ابتدا به معنای لیبرالها و دولت و سپس به معنای جمهوریخواهان خائن بودند. همچنین علت و مایه نارضایتی نیز مشخص نیست و میتواند پایان دادن به مهاجرت، اصلاح امور مالی کمپین یا خروج از اتحادیه اروپا و کنار گذاشتن واحد پول یورو باشد.
به گفته لاکلائو، آنچه ائتلاف طرف بازنده را سرپا نگه میدارد، مجموعهای از مطالبات خاص است که هدف بزرگتری را بازنمایی می کنند. لاکلائو مورد «همبستگی لهستان» را مثال میزند که خواستشان برای حقوق کارگران در اوایل دهه 1980 به نمایندگی آنان برای مطالبه استقلال ملی منجر شد، چیزی که نه دولت کمونیست لهستان و نه اتحاد شوروی برای اعطای آن آمادگی نداشتند. در مورد ترامپ، دیوار در مرز مکزیک چنین کارکردی دارد، برای سندرز هم «انقلاب سیاسی» چنین بود. رهبرانی کاریزماتیک مانند «لخ والِنسا»، «مارین لوپن» یا «راس پروت» که آن مطالبات را به نمایندگی از «مردم» مطرح میکنند، میتوانند نقطه فرعی وحدتی در نظر گرفته شوند که ائتلافهایی ناهمگون را که لزوماً بر تمام مطالباتی که حزب یا کاندیدا مطرح میکند صحه نمیگذارند، در کنار هم نگه میدارد.
برای لاکلائو و موف، پوپولیسم شکلی است که چالش چپگرایان با وضع موجود، به خود میگیرد. موف در «پودموس: به نام خلق» میگوید: «موضع من این است که پروژهای معاصر برای رادیکالیزه کردن دموکراسی به بسط پوپولیسمی چپگرا نیاز دارد.» و این امر نیازمند برساختن هویت سیاسی جدیدی است، چنانچه عنوان کتاب موف و اروخن به زبان اسپانیایی «برساختن مردم» است و چپ باید مردم را برسازد، نه اینکه به سادگی فورماسیون تاریخی از پیش موجودی مانند طبقه کارگر، یا قضیه واحدی مانند محیطزیست یا فمینیسم را نمایندگی کند. لاکلائو در کتاب «درباره خرد پوپولیستی» مینویسد: «هر وحدت پوپولیستی بر زمین اجتماعی به غایت ناهمگونی رخ میدهد.»
تم وحدتبخش پودموس و سایر پوپولیستهای چپگرای اروپا، پایان ریاضت اقتصادی بودهاست. مطالبه پایان دادن به ریاضت اقتصادی، «مرزبندیای» میان مردم و نخبگان ایجاد کردهاست و پودموس در اسپانیا و جنبش پنج ستاره «بِپه گِریلو» در ایتالیا را از احزاب غالب راستمیانه و چپمیانه که به فشار ترویکای بانک مرکزی اروپا، صندوق بینالمللی پول و کمیسیون اروپا تن دادند که بودجهشان کم شود و مالیاتشان افزایش یابد، متمایز میکند. اما ترکیب و اهداف ائتلاف، تمهای اصلی آن و رهبری آن میتوانند بنا بر شرایط تاریخی تغییر کنند. سیاست، نزد لاکلائو و موف، عرصه احتمالات مبتنی بر اراده است، نه ضروریات از پیش مقدر.
دو گذار بسیار مهم مابین عدم پذیرش «متافیزیک کار» در کتاب هژمونی و پذیرش پوپولیسم چپگرا به وسیله لاکلائو و موف وجود دارد. اولی به طور ضمنی مطرح شده و به دومی اذعان شده است. اولی رها کردن هدف مارکسیستی پایان دادن به روابط سرمایهدارانه تولید، حتی به عنوان «بُعدی» از پوپولیسم چپگرا است. در کتاب «پودموس: به نام خلق» حتی اشارهای هم به پایان سرمایهداری به عنوان هدف استراتژی پوپولیستی نشده است. این امر بد هم نبوده، چون در پی فروپاشی سوسیالیسم اتحاد شوروی، دیگر مفهوم روشنی از اینکه اقتصاد سوسیالیستی مارکسیستی یا غیرسرمایهداری چگونه خواهد بود و چگونه میتواند عملکرد خوبی داشته باشد، وجود ندارد.
دومین گذار این بود که لاکلائو و موف و بهخصوص موف، نقش سوسیال دموکراسی در فضای پس از جنگجهانی دوم که دولتهای رفاه پیشرفته اروپای غربی را ایجاد کرد، مجدداً ارزیابی کردند. در کتاب هژمونی، انتقادهای گذرایی از این سوسیال دموکراسی وجود داشت و مانند پیشینیان مارکسیستش متهم به «طبقهگرایی»، یعنی کماهمیت قلمداد کردن تمامی دغدغهها در مقایسه با مسائل طبقه کارگر و اذعان نکردن به نقش مهم جنبشهای اجتماعی چپ جدید، بود. اما در همین زمان، لاکلائو و موف معتقد بودند که اروپای غربی برای فرا رفتن از سوسیال دموکراسی و پذیرش جایگزین رادیکالتر آنان آمادگی دارد. آنان غلبه رویکرد نئولیبرال که بر مزایای بازار سرمایهداری آزاد و جستجو برای اجماعی میان راستمیانه و چپمیانه، تأکید میکرد را پیشبینی نکردند.
موف در مصاحبه ای در سال 2011 میگوید: «زمانی که ما هژمونی و استراتژی سوسیالیستی را نوشتیم... سوسیال دموکراسی را نقد کردیم، چون قادر نبود معنی جنبشهای اجتماعی جدید را درک کند و به خاطر این واقعیت که سوسیال دموکراسی بیش از حد بوروکراتیک شده بود. ما هرگز انتظار پایان هژمونی سوسیال دموکراسی و آغاز هژمونی نئولیبرالیسم را نداشتیم... من همچنان از پروژه دموکراسی رادیکال دفاع میکنم، اما ما دیگر در دوران حمله نیستیم، ما مجبوریم از حقوقی که همچنان داریم دفاع کنیم، نه فقط حقوق اجتماعی، بلکه حقوق مدنی». او این نکته را در کتاب «پودموس: به نام خلق» نیز تکرار کرده است: «در 1985، ما گفتیم که ما نیاز به رادیکالیزه کردن دموکراسی داریم، اما حالا نیاز داریم که ابتدا دموکراسی را بازگردانیم تا بعد به رادیکالیزه کردن آن بپردازیم. کار حالا خیلی دشوارتر شده است».
پینوشت:
1. انقلابیون رادیکال فرانسوی که پس از انقلاب فرانسه، دوران وحشت و ترور را با همکاری روبسپیر در فرانسه به وجود آوردند.
2. حزب مردم یا حزب پوپولیست، حزبی دهقانی بود که در دهه 1890 نقش مهمی در سیاست آمریکا داشت و در 1896 در حزب دموکرات ادغام شد.
3. سیاستمدار دموکرات آمریکایی و فرماندار لوئیزیانا از 1928 تا 1932. او در 1935 ترور شد.
4. چارلز ادوار کاولین، کشیش محافظهکار جنجالی کاتولیک که مخالفتش با اقتصاد مدرن و توسعه اجتماعی شهرت داشت. او از اولین رهبران سیاسی بود که از رادیو استفاده کرد و برنامه هفتگی او در دهه30 ، تا 30 میلیون نفر شنونده داشت.
5. تاجر آمریکایی و کاندیدای مستقل ریاستجمهوری در سال 1992 و کاندیدای حزب «اصلاحات» در انتخابات ریاستجمهوری سال 1996
6. سیاستمدار، تحلیلگر سیاسی، نویسنده و مجری تلویزیون محافظهکار سنتی آمریکایی.
منبع: ماهنامه قلمرو رفاه
اختتامیه نمایشگاه صندوق های بازنشستگی باحضور وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی و نمایندگان مجلس شورای اسلامی عصر دیروز ۲۶ بهمن ماه در مصلی تهران برگزار شد.
گزارشهای رسمی داخلی گویای آن است که در ایران ۵۸ درصد اشتغال غیر رسمی است. اما بر اساس گزارشهای سازمانهای بینالمللی، این آمار به مراتب فراتر بوده و به ۷۵ تا ۸۵ درصد بازار کار میرسد. در بازار پول، سرمایه، ارز، کالا و تجارت خارجی نیز اوضاع از بازار کار هم بدتر است.
در هفته ملی جمعیت، زایشگاه بیمارستان تامین اجتماعی شهید دکتر بهشتی به عنوان برترین زایشگاه سطح استان فارس شناخته شد.