پیامبر دروغین
ریچارد وولین استاد تاریخ و علوم سیاسی در دانشگاه شهر نیویورک است. تخصص او تاریخ اندیشه سیاسی اروپاست و درباره اندیشه سیاسی در آلمان و فرانسه زیاد نوشته است.
ریچارد وولین استاد تاریخ و علوم سیاسی در دانشگاه شهر نیویورک است. تخصص او تاریخ اندیشه سیاسی اروپاست و درباره اندیشه سیاسی در آلمان و فرانسه زیاد نوشته است.
نویسنده : ریچارد وولین
مترجم : آریا وقایعنگار
تامین۲۴/ این مقاله 30 اکتبر 2016 یعنی چند هفته پیش از پیروزی دونالد ترامپ نوشته شده است. تحلیلی که وولین از دلایل موفقیت ترامپ ارائه میکند در فهم وضعیت امروز جامعه آمریکا، و چه بسا مخاطراتی که جهان با آنها روبهروست، بسیار راهگشاست .
تا به امروز قلمها زدهشده است تا موقعیت تاریخی نامزدی بیسابقه و نگرانکننده دونالد ترامپ در انتخابات آمریکا ترسیم شود. البته یکی از مشکلات چنین کاری این مسئله است که او در مقام غریبهای سیاسی استاد رنگ عوض کردن است. مواضعش روزبهروز، دقیقهبهدقیقه تغییر میکند. بر همین اساس، همین واقعیت ابتدایی و مسلم چیز بسیار مهمی را درباره نامزدی او به ما میگوید. فاتحه هر کاندیدای متعارفی با چنین دمدمیمزاجیهایی خوانده میشد، اما همین دمدمیمزاجیهای ترامپ از یک سال پیش تا حالا هیچ خدشهای به او نزده است. او در ژانویه به مزاح گفت: «میتوانم همینطور وسط خیابان پنجم نیویورک بایستم و آدمی را با تیر بزنم. ولی حتی یک رأی هم از من کم نمیشود. متوجهید؟». هارتوپورتهای ترامپ و شخصیت ناجورش بارها و بارها از ملاحظات معمول مسئولیت عقلانی فرا رفته است. طرفداران وفادار او گویا نسبت به آنچه او میگوید بیاعتنا هستند: شدنی باشد یا نه (دیواری که جلو مهاجران مکزیکی را بگیرد)، قانونی باشد یا نه (طرح او برای آزمون گزینش مسلمانانی که میخواهند وارد آمریکا شوند). در عوض، دلبستگی آنها بیشتر مبتنی بر شخصیت و کاریزمای ترامپ است. به نظر میرسد که آنها همیشه حاضرند قوای عقلانیشان را به حال تعلیق درآورند و از مدعیات موثقی چشم بپوشند که رأیدهندگان بهطور سنتی بر آنها تکیه میکنند تا امکان موفقیت و اطمینانپذیری کاندیدا را ارزیابی کنند. خیلی از مفسرین در این باره تعمق کردهاند که آیا میتوان ترامپ را دقیقاً فاشیست دانست یا خیر. فاشیسم به منزله ساختی سیاسی مختص به اروپای مابین دو جنگ جهانی بود و اگرچه جنبشهای سیاسی دیگر مثل رژیمهای بعث عراق و سوریه هم در پی این بودهاند که راه فاشیسم را بروند، استفاده از این واژه در مورد آمریکا بیش از اینکه موضوع را روشن کند همه چیز را مبهم میکند.
مدافعان ترامپ متعصبانه از او حمایت میکنند، اما شباهت چندانی به جنبشهای جنگطلب پیراهن «سیاه» و «قهوهای» فاشیستی ندارند که درگیریهای خیابانیشان در به قدرت رسیدن موسیلینی و هیتلر در دهههای 1920 و 1930 مؤثر بود. همانطور که روبرت پاکستونِ مورخ متذکر شده است زعمای فاشیست تلاش میکردند فردیت را سرکوب کنند زیرا از نظر آنها فردیت موجب هرجومرج اجتماعی و ضعف سیاسی میشد. برعکس، ترامپ و طرفدارانش به شیوه خوب آمریکایی «از فردگرایی تا منتهای مطلق آن» ستایش کردهاند. اگر منش خودکامانه ترامپ را به پوپولیستهای ملی اقتدارگرایی مثل مارین لوپن در فرانسه و ویکتور اوربان در مجارستان و یوروسلاو کاژیسنکی در لهستان تشبیه کنیم دقیقتر به هدف زدهایم. همگی این افراد تلاش کردهاند تا اجماع سیاسی دموکراتیک همیشه آسیبپذیر در اروپای بعد از جنگ را تضعیف کنند.
با بررسی دوباره ترامپ در چنین راستایی، ستایش نگرانکننده او از یکی از جباران اصلی جهان سیاست امروز یعنی ولادیمیر پوتین قابل فهم میشود. آیا چنین چالشهایی در تفسیر اوضاع سبب شده است تا دست ما از شاخص تاریخی مطمئنی برای ارزیابی معنای کاندیداتوری ترامپ خالی باشد؟ به هیچوجه. ما فقط میبایست در جستجوی پارادایمی مناسب تدقیق کنیم که معنای ترامپگرایی و پیامدهای آن بر سرنوشت دموکراسی آمریکا را روشن کند. من مجموعه متونی رابهعنوان نقطه شروع پیشنهاد میکنم که متفکران مکتب فرانکفورت طی سالهای واپسین تبعیدشان در آمریکا نوشتند: پنج تحقیق که به سفارش کمیته یهودیان آمریکا در اواسط دهه 1940 انجام و تحت عنوان «مطالعاتی درباره تعصب» چاپ شد. مشهورترین این تحقیقها «شخصیت اقتدارطلب» است؛ پروژه چندنفره دورانسازی که تئودور آدورنو و دانیل لوینسون و نویت سانفورد و السِ فرنکل - برونسویک بر عهده داشتند.
شخصیت اقتدارطلب از اولین تحقیقاتی بود که درآن تلاش شد رویکردهای اروپایی و آمریکایی تحقیق اجتماعی ترکیب شوند. در آن زمان، جامعهشناسان آمریکایی در روشهای کمی استاد بودند، حال آنکه اروپاییهایی مثل آدورنو و همکارانش در مکتب فرانکفورت بیشتر با روشهای کیفی یا تفسیری مجموعه دادهها مأنوس بودند. از نوآوریهای درخور توجه این کتاب، ساخت مقیاس F بود.F به معنای فاشیست است. هدف از این مقیاس این بود که شاخصی تجربی به دست داده شود تا گرایشهای پنهان اقتدارطلبانه مصاحبهشوندگان بررسی شود. به طور مثال، محققین برای اینکه رویکرد مصاحبهشوندگان را در خصوص یهودستیزی، که رکن ایدئولوژیک نازیسم بود، جویا شوند سؤالهایی از این قبیل میپرسیدند: آیا همینطوری میتوانی بگویی چه کسی یهودی هست و چه کسی نیست؟ آیا حقیقت دارد که یهودیها نفوذ بسیار زیادی در تلویزیون و سینما و رادیو و ادبیات و دانشگاهها دارند؟ اگر دارند - کجای این مسئله بد است؟ چهکاری باید کرد؟ نازیها با یهودیان آلمانی چه کردند؟ نظر شما در این باره چیست؟ آیا کار آنها ایرادی دارد؟ یکی از نشانههای تأثیر چشمگیر این کتاب، گزارشی بود به سال 1973 که در آن اذعان شده بود میان سالهای 1950 و 1957 دستکم 101 مطالعه جامعهشناسانه از الگوی شخصیت اقتدارطلب استفاده کردند. پیش از اینکه جلوتر رویم، بد نیست لحظهای دست از کار بکشیم و دغدغههای سیاسیای را که پایه و اساس مجموعه مطالعات درباره تعصب بود، بررسی کنیم.
یکی از مهمترین انگیزههای انجام این پروژه، آزار و اذیت روزافزون یهودیان اروپا در دهه 1930 بود. اما نخستین افشاها از هولوکاست در سال 1942 فوریتی ویژه به کار داد. انستیتو تحقیقات اجتماعی، که شاخه مکتب فرانکفورت در نیویورک بود، مناسبترین گروهی بود که تحقیقی بین رشتهای در این راستا انجام دهد زیرا از سال 1936 با چاپ تحقیقاتی راجع به اقتدار و خانواده که زیر نظر مدیر انستیتو ماکس هورکهایمر انجام پذیرفته بود در همین جهت حرکت کرده بود. در اواسط دهه 1940 مشخص شده بود که نازیها جنگ را میبازند، اما پرسشی که ذهن سیاستمداران و دانشپژوهان را تسخیر کرده بود این بود که آیا نازیسم در آمریکا نیز ممکن بود؟ آیا بافت دموکراسی آمریکا آنقدر سالم بود که در برابر چیزی دوام بیاورد که نویسنده فرانسوی ژان فرانسوا رِوِل «وسوسههای توتالیتاریستی» خوانده بود؟ نقاط نزاع دقیقاً کجاست و چطور میتوان خطرات احتمالی را اندازه گرفت؟ دستآخر، اگر فرض کنیم که تحقیقات تجربی گرایشهای ضد دموکراتیک رایج را بهدقت مشخص کند، چه اقدامات عملی میبایست در پیش گرفت تا چنین رویکردهایی را چاره کرد و پیوندهای مدنی و «عادات دل» (توکویل) را تقویت کرد که در نبود آنها دموکراسی به خودکامگی تنزل پیدا میکند؟ یکی از دلایل موفقیت مطالعات درباره تعصب این بود که حق مطلب را در مورد اقتضائات پیچیده موضوع خود ادا کرد. محققان میبایست رشته پیوندهای تودرتو و چندوجهیای را بررسی میکردند تا درهمآمیزی نگرانکننده ایدئولوژی سیاسی و روندهای اجتماعی - اقتصادی و ساختار شخصیت را بفهمند. به همین ترتیب، اهداف اصلی پروژه کموبیش سرراست بود: تعیین شیوع و میزان تمایلات اقتدارطلبانه میان مردم؛ نیز تشخیص ویژگیهای شخصیتی که بعضی از مردم را در مقابل تملقهای حکومت اقتدارگرا آسیبپذیر میکند.
یکی از دلایلی که مطالعات درباره تعصب بار دیگر ارزش تشخیصی پیداکرده این است که محققان انستیتو فرانکفورت از همان ابتدا متوجه شدند که دیدگاههای ضدیهودی حاکی از گرایش و تمایل بیگانهستیز عامتری است. آنهایی که نفرتی غیرعقلانی از یهودیان بروز میدادند تقریباً در همه موارد از دیگر اقلیتها و گروههای قومیتی نیز بیزار بودند. همانطور که آدورنو در شخصیت اقتدارطلب میگوید: «شواهد تحقیق حاضر بر آن چیزی صحه میگذارد که بارها خاطرنشان شده است: کسی که خصم یک گروه اقلیت است بهاحتمالزیاد خصم گروههای زیاد دیگری نیز هست». بهبیاندیگر، کسانی که موردتحقیق آدورنو و همکاران او بودند در تبعیضگذاری مساوات را رعایت میکردند.
در اینجاست که شباهتهای [یافتههای این تحقیقات] با توهینهای ترامپ به گروههای آسیبپذیر به ذهن خطور میکند. درحالیکه نامزد جمهوریخواه تهدید کرده است که حدود 11 میلیون مهاجر را اخراج و ورود مسلمانها به آمریکا را ممنوع میکند، «شخصیت[های] اقتدارطلبی» که آدورنو و همکارانش نیز واکاوی کردند ادعا میکردند «بیگانهها را به اردوگاههای کار اجباری میفرستند» یا «یهودیها را بیرون میکنند». مطالعات درباره تعصب به این دلیل نیز همچنان به ما مربوط است که محققان دریافتند میان تعصب و بیاعتمادی به نهادهای دموکراتیک رابطهای مثبت وجود دارد - واقعیتی که همچنین روشن میکند چرا آنهایی که گرایشهای اقتدارطلبانه دارند مستعد نظریههای توطئه و این ادعا هستند که کار سیستم از پایبست خراب است. از آغاز مبارزات انتخاباتی ترامپ، هواداران اصلی او یعنی مردان سفیدپوست کم تحصیل او را ناجی سیاسیای میبینند که قادر است بر سیستم خراب و کنگره و نظام قضایی غلبه و نتایجی حاصل کند که از طریق نهادهای معمول به دست نمیآید.
همانطور که دیوید بوآز عضو انستیتو کاتو فوریه گذشته در National Review نوشت: «ترامپ کسی است که... بر اسبی سفید نشسته... و میتواند به واشنگتن برود... و همهچیز را راست و ریست کند. او نه از سیاست حرف میزند و نه از همکاری با کنگره. او رسماً قول میدهد که موسولینی آمریکا باشد و قدرت را در کاخ سفید ترامپ متمرکز و مطلقاً حکومت کند».همچنین، شرح نظریهپردازان انتقادی انستیتو از تکنیکهای غالبی که آشوبگران سیاسی شبه فاشیست آمریکا در خطابهها به کار میبردند کاملاً به درد فهم جاذبه روانشناسانه ترامپگرایی میخورد.چه آن موقع چه الان، یکی از اهداف اصلی آشوبگر حرفهای سیاسی این است که با هواداران خود مثل کودک رفتار کند. او اینطور به هدفی دوگانه میرسد: برای اهداف مردمفریبانهاش از آنها آدمهایی حرفگوشکن میسازد و همزمان آنها را برمیانگیزاند تا ضد منافع مادی راستینشان عمل کنند. او برای دستیابی به این اهداف، به شکل فریبندهای دست بر روی مشکلات اجتماعی حقیقی و مبرم (بیکاری، نابرابری اجتماعی، بیتوجهی و بیدغدغگی سیاستمداران حرفهای) میگذارد ولی منشأ اصلی این مشکلات را رازآمیز میکند و در مورد شدتشان غلو میکند. او وضعیت فعلی را سیاهترین وضع ممکن تصویر میکند تا بدین شکل مخاطبان خود را آنچنان نومید کند که مثل موم در دستان او قرار گیرند.
مردمفریبان با توسل به مبالغه در خطابهها و احساساتگرایی زیاده از حد به شکلی کارا شهروندان عادی و ستمدیده را گیج و سردرگم میکنند و آنها را وابسته به خود در مقام ناجی سیاسی میکنند. همانطور که هورکهایمر در مقدمه مطالعاتی درباره تعصب مینویسد: «مردمفریب الگوی تازهترین پدیده عصر ما را میریزد؛ همان ساختار شخصیت فردیتزدایی شده و به هم ریخته و کاملاً سازگار که نیروهای ضد دموکراتیک میخواهند آدمی را بدل به آن کنند». لئو لوونتالِ جامعهشناس و نوربرت گوترمان در«پیامبران فریب» که تاکتیکها و ترفندهای آشوبگران سیاسی آمریکا را تحلیل میکردند اظهارات سرشتنشان از پیشوایان بلندپرواز آن زمان را آوردهاند: مردم ساده، عادی، صادق و برهصفت آمریکا چه زمانی از خواب غفلت بیدار میشوند تا بفهمند که اموراتشان دست بیگانهها، کمونیستها، مهاجران، سوسیالیستها، خلها و خائنان است؟ این دشمنان بیگانه آمریکا مثل انگلهایی هستند که درون پیله پروانه تخمگذاری میکنند، لاور را میخورند و وقتیکه پیله باز میشود، ما به جای پروانه انگل میبینیم؛ آفت میبینیم. اینجور واژگان آخرالزمان - مانندی که وضع را تباه و دیگران را دیوصفت و خطرناک نشان میدهد جلوی تحلیل واقع بینانه مسائل اجتماعی را میگیرد. «فهرست دشمنان» جای ملاحظات عقلانی برای سیاستهای جایگزین را میگیرد و بحث بیشتر را زائد میکند. همانطور که لوونتال و گورتمان دیدند، «آشوبگر سیاسی» بجای اینکه به هوادارانش کمک کند تا خشم خود را پالایش کنند «به آنها اجازه میدهد تا از پیش خیالهایی در سر بپرورانند که در آنها احساساتشان را به شکلی خشونتآمیز بر سر به اصطلاح دشمنان خود خالی کنند».
در «ترامپ گرایی» فهرست متهمان تغییر کرده، اما اهانت در خطابهها آشناست. بنابراین، ترامپ به جای ارزیابی دقیق سیاستهای جایگزین یا سبک و سنگین کردن مزیتها و مضرات اصلاح نهادها، ترجیح میدهد که مخالفانش را دیوصفت نشان دهد: «هیلاری شیاد»، «تد کروز دروغگو». او بدین ترتیب طرفدارانش را برمیانگیزد تا رفتارهای عجیبوغریبی بروز دهند که بعضی اوقات به مراسمی سادیستی شبیه است. او با تحریک فداییان خود به تنفر دینی ونژادی روزافزون، اطمینان حاصل میکند که درک آنها از واقعیت تحریفشده باقی و پیوند لیبیدویی میان او و پیروانش محکم باقی میماند. ترامپ برای منافع سیاسی، در مواقع دیگر به شعار «آمریکا را پس میگیریم» متوسل شده است. اما این اعلان نیز جدید نیست؛ نقلقول دیگری از تحقیق پیامبران فریب را ملاحظه کنید: «ما این دولت را از دست این مزوران شهرنشین پس میگیریم و به مردمی پس میدهیم که هنوز معتقدند دو بهعلاوه دو میشود چهار...». در دهه 1940، مردمفریبان داخلی با چیرهدستی مابین نخبگان شهری حیلهگر و آمریکاییهای به اصطلاح واقعی فرق میگذاشتند. حالا طنز روزگار اینجاست که اصلاً نمیتوان ترامپ، این غول مستغلات نیویورک را که لاف ثروت شخصی 10 میلیارد دلاریاش را میزند و البته هیچوقت برگههای پرداخت مالیاتش را ارائه نکرده تا این ثروت را اثبات کند، «آدمی مردمی» دانست. آیا برای «آمریکاییهای واقعی» قحطالرجال شده است که گویی بالاجبار سرنوشت سیاسی خود را به کسی سپردهاند که همه میدانند قلدر و بیگانه هراس و زنستیز است؟ کسی که به جای بحث سیاسی به اشخاص توهین میکند و وقتی در نظرسنجیها از حریفان عقب میافتد آنها را غیرمستقیم تهدید به خشونت میکند؛ مگر اشارهاش به «متمم دوم قانون اساسی» چیزی جز این بود؟ لوونتال و گوترمان در پیامبران فریب میخواهند ماهیت اجتماعی - روان شناسانه تعصب را با تشبیه آن به اتوبوسی همیشه شلوغ روشن کنند. مسافرانی که کفرشان درآمده و طاقتشان طاق شده، راهحل خود را بلند اعلام میکنند. مسافر الف مشکل را خیلی عملی و واقع بینانه درک میکند و کاملاً عاقلانه پیشنهاد میکند که شرکت حملونقل تعداد اتوبوسهای خطهای شلوغ را افزایش دهد. در مقابل، مسافر راه دیگری را انتخاب میکند (من محض خاطر استدلالم این راه را «راه ترامپ» مینامم) و کاملاً نمایشوار ادعا میکند که شلوغی هیچ ربطی به ناکارایی شرکت اتوبوسرانی ندارد. در عوض، او مدعی میشود که سیاستهای شکستخورده آمریکا در مورد مهاجرت مسئول مشکلات است». کتاب روانشناسی تودهای و تحلیل اگو که فروید به سال 1922 نوشت راهنمای نظری آدورنو شد.
فروید در سپیدهدمان عصر فاشیستی مخاطرات پیدایش «جامعه تودهای» را تیزبینانه بر مبنای خطرات «پسروی اگو» تحلیل میکند: قربانی شدن خودمختاری فرد درازای خواستههای غیرعقلانی و احساسی «گروه» که منشأ سوپراگوی جمعی است. ماهیت متزلزل گذار از اجتماع (گماین شافت) به جامعه (گزل شافت) که انحلال سریع و دامنگستر روابط اجتماعی سنتی را در پی داشت، سبب شد که چنین خطراتی بیخ پیدا کند. فروید برای اینکه وسوسه به پسروی را نشان دهد، حکایت رمه آغازین را پیش کشید که انسجام گروهی آن را عمل خشونتآمیز اولیهای تحکیم میبخشد: قتل پدر آغازین. ازآنجاییکه حفظ خودمختاری اگو مستلزم مهار شدید لیبیدو است، معمولاً کاری طاقتفرسا قلمداد میشود. بنابراین، همانطور که اریش فروم، روانشناس اجتماعی، در تحقیق کلاسیک خود «گریز از آزادی» نشان داد، در میان سنخهای شخصیتیای که «معطوف به دیگری» هستند یعنی به دنبال تأیید شدن از طرف دیگران هستند، چنین فشارها و خواستههایی فرد را عمدتاً برمیانگیزاند تا در تسلیهای کاذبی شریک شود که مردمفریبان سیاسی میدهند؛ مردمفریبانی که نقش پدر را ایفا میکنند.
وسوسه پسروی به مرحله روانی ابتدایی که فروید با مفهوم رمه آغازین به آن اشاره میکند، بخصوص زمانی مقاومتناپذیر میشود که فشار اجتماعی و سیاسی قوی میشود. در خصوص کاندیداتوری ترامپ، پیامدهای بحران مالی 2008 بیشک عاملی مهم بوده است. از دریچه نظریه توپوگرافی ذهن فروید، نشانههای ساختار شخصیت فاشیستی اگوی ضعیف و سوپراگوی مفرط و نهاد افسارگسیخته است. ضمیر فاشیستیِ بیثبات با تبعیت از کلیشهها و تعصب معطوف به بیرون تحکیم میشود. مقیاس F نشان داد که سنخهای شخصیت فاشیستی عقل و دموکراسی را نشانههای ضعف میدانستند و به همین دلیل آنها را آماج خشونت غریزی خود قرار میدادند. چنین سنخهای شخصیتیای تا بدان جا که با قدرتهای حاکم بیدرنگ یکی میشدند، دنبالهروهای سیاسی تمام و کمالی بودند. نکته اساسی فیلم عالی «دنبالهرو» ساخته کارگردان ایتالیایی برناردو برتولوچی دقیقاً همین است. در نتیجه از دیدگاه آدورنو رویکرد فروید به مسائل روانشناسی گروه، ابزار آموزشی گرانبهایی است برای فهم رابطه میان بحران اجتماعی - اقتصادی و ترومای خودشیفتگی (به طور مثال بیکاری و متعاقبان از دست دادن منزلت اجتماعی) و ظهور جنبشهای سیاسی واپسگرا، جنبشهایی که برای حل مشکلات سیاسی به جای رویکردهای پرزحمت و معقول، به احساساتگرایی روی میآورند و دیگران را سپربلا میکنند که مسکّنهایی جبرانی است. البته، مقیاس F که آدورنو و همکارانش پروراندند بحثبرانگیز بود.
منتقدان درعینحال که بر ارزش پیشگویی ستودنی آن صحه گذاشتند، احساس کردند که سؤالات محققان بهگونهای سوگیرانه است تا جوابهای مورد انتظار آنها به دست آید. عالمان سیاست اخیراً تلاش کردهاند تا رویکرد روش شناسانه گروه تحقیقاتی آدورنو را بهبود دهند و نتیجه گرفتهاند که رهیافت سوژهها به استراتژیها و عاداتِ تربیت بچه سنجه دقیقتری برای گرایشهای اقتدارطلبانه است. مارک هترینگتون و جاناتان وایلر در تحقیقی به سال 2009 به نام «اقتدارگرایی و دودستگی در سیاست آمریکا» (انتشارات کمبریج) این روش را به کار گرفتند. این تحقیق به ما کمک بسیاری میکند تا جذابیت کارزار انتخاباتی ترامپ برای بسیاری از رأیدهندگان آمریکایی را درک کنیم. چنانکه انتظار میرود، اخیراً مطالعات راجع به ترامپ و اقتدارگرایی سیاسیِ در آکادمی آمریکا رونق پیدا کرده است. بخش کلیدی همه آنها تکنیکهای اندازهگیری اجتماعی - روانشناسانه است. نتایج آنها، همگی یافتههای آدورنو و همکارانش را تأیید میکنند. ماتیو مک ویلیامز از تحلیلگران پیشرویی است که شخصیت اقتدارطلب را یکی از ویژگیهای بارز طرفداران ترامپ میداند. او در مقالهای، که جملات آن را چهبسا خود آدورنو و همکارانش نیز مینوشتند، شخصیتهای اقتدارطلب امروز را چنین توصیف میکند: «افرادی که به اقتدارطلبی گرایش دارند، ترس از «دیگری» و آمادگی به دنبالهروی و تبعیت از رهبران قوی را بروز میدهند. آنها دوست دارند جهان را سفید و سیاه ببینند. آنها نگرشی خشک و انعطافناپذیر دارند.
به محض اینکه دشمن را از دوست تمیز دهند به برداشت خودشان سخت پایبند میمانند.» توصیفات مک ویلیامز برای فهم این مسئله بسیار سودمند است که چرا طرفداران ترامپ به محض اینکه تصمیمی گرفتند بر آن پابرجا باقی میمانند: آنها به استدلالها و واقعیتها و شاخصهای دیگر کاملاً بیاعتنا هستند. مک ویلیامز در طول کارزار انتخاباتی امسال با گروه نمونهای 1800 نفره از طرفداران ترامپ مصاحبههایی دقیق کرد و به نتیجهای صریح رسید: تاکنون، گرایش اقتدارطلبانه مهمترین متغیری بوده که مشخصکننده طرفداری از کاندیداتوری ترامپ است؛ مهمتر از درآمد و سطح تحصیلات و نژاد. مک ویلیامز دریافت که طرفداران ترامپ خیلی بیشتر احتمال دارد که معتقد باشند گروههای اقلیت 1- باید حد خود را بدانند؛ 2- بنیاد حق مخالفت با تصمیمات اکثریت را داشته باشند و 3- وقتی سلامت کشور درخطر است، رئیسجمهور میبایست اختیار داشته باشد تا صدای گوشخراش مخالف را سرکوب کند. آنها همچنین قویاً احساس میکردند که مسجدها را باید بست و شهروندانی را که مظنون به عضویت در سازمانی تروریستی هستند بدون حکم قاضی میبایست در بازداشت نگاه داشت. ممکن است ترامپ پس از انتخابات نوامبر دست از سر ما بردارد (البته حالا میدانیم که چنین نشد- م-فارسی)، اما بعید است ترامپگرایی یعنی عوامل اجتماعی که پدیده ترامپ را رقم زد حالا حالاها از بین رود. تنها راه علاج خیز نگرانکننده سیاست آمریکا به اقتدارطلبی رسیدگی و توجه به علتهای ریشهای آن است. میبایست گرفتاریهای میلیونها آمریکایی را که احساس میکنند نظام سیاسی فعلی و نخبگانِ ادارهکنندهاش بدبختیهای آنان را نادیده گرفتهاند، جدی گرفت.
منبع : ماهنامه قلمرو رفاه