
لبخندهایی در میانه بحران
در مواجهه با سختیهای روزمره چطور زندگی کنیم تا شادی از یادمان نرود؟
در مواجهه با سختیهای روزمره چطور زندگی کنیم تا شادی از یادمان نرود؟
تامین ۲۴/ بارها درباره زندگی نوشتهایم، نوشتهایم که چطور میتوان از جزئیات لذت برد و دیگران را در شادمانیهای فردی شریک کرد. از جذابترین دورهمیهای خانوادگی و دوستانه یا کمخرجترین تفریحهای گروهی. اما اینبار بحث کاملا متفاوت است، این بار میخواهیم از اتفاقهایی بنویسیم که خوشحالی در حوالی آنها عجیب است و نشانهای از بیماری. باور نمیکنید؟ پدری را در نظر بگیرید که برای اجارهخانه آخر ماه حتی یک تومان ندارد، مادری را به خاطر بیاورید که برای پختن غذای روزانه دچار مشکل شده و آه در بساط ندارد. دختری را در نظر بگیرید که پس از مرگ پدر هنوز روی پا برنگشته و پسری را در نظر بگیرید که به خاطر ضرب و شتم پروندهای در دادگاه به نامش باز شده. اگر از چنین فردی بپرسید حالت چطور است و بگوید: «خوب»، بیشتر از آنکه نشاندهنده قدرت یا درونگراییاش باشد، نشانهای است از توهم خوشبختی. نشانهای از تحمل بار سنگین به قصد ادای خوشحالی.
اول، طرح یک اتفاق
برای همهمان پیش میآید، یک روز ناخوش را گذراندهایم و یک آشنای دور حالمان را میپرسد. مثلا همکارمان یا همسایه، و ما جواب میدهیم «خوب»، «عالی». از ما میپرسد: «امروز چطور بود؟» و ما برای آنکه حال ناخوش و پریشان خودمان را روی سر دیگران آوار نکنیم، پاسخ دادهایم: «خوب»، «عالی». دلیلی هم نمیبینیم او را در ناخوشیهایمان شریک کنیم. پس سکوت میکنیم، لبخند میزنیم و میگذریم. چهبسا تا دو روز دیگر هم او را چشم در چشم نبینیم. پیش خودمان میگوییم: «فردا همهچیز درست میشود.» و از به اشتراک گذاشتن ناخوشیهایمان فرار میکنیم. تا اینجا طبیعی است. چرا فردی غریبه باید حال ناخوش ما را ببیند؟ حال ناخوش امروز و فردایمان را حال ناخوش گذرا. مسئله وقتی ایجاد میشود که همسرمان، فرزندمان، دوست صمیمی و همراه و همیشگیمان همین سوال را از ما میپرسد و ما همان پاسخها را میدهیم: «خوب»، «عالی». میخواهیم صبوری و درونگراییمان را نشان دهیم. میخواهیم بگوییم آنقدر قدرتمند هستیم که از پس ناخوشی روزمره بربیاییم. میخواهیم در مواجهه با یک آشفتگی باورنکردنی، از خودمان استعداد نشان دهیم. در این صورت است که مسئله ایجاد میشود. ما میمانیم و آدمهای نزدیک که تفاوت بین حال خوب و بد ما را نمیدانند. نمیدانند چه زمانی باید به کمک ما بیایند و چه زمانی باید از کنار ما بگذرند. تصویرهایی از خودمان به دیگران میدهیم که رابطهمان را با آنها دورتر و دورتر میکند. دلمان میخواهد آدمها ذهن ما را بخوانند و باری از روی دوش ما بردارند. اما نمیشود، ما از آنها انتظار داریم و آنها کاری از پیش نمیبرند. ما دلمان میخواهد همسرمان، فرزندمان، دوست صمیمی و نزدیکمان دستی روی شانهمان بزند و به یک لبخند مهمانمان کند و آنها بهسادگی از کنار ما میگذرند، مثل یک آشنای دور، مثل یک همسایه یا همکار.
دوم، حواشی یک اتفاق
در چنین موقعیتی خودمان را تنها احساس میکنیم. نه کسی را همراه میبینیم و نه آدمی را همسو. دلمان تنگ میشود برای روزهایی که زندگی سادهتر بود. شاید حتی بار روی شانهمان را جایی دیگر زمین بگذاریم. جایی که بیشتر به ضرر ما تمام شود. مثلا در یک دادوبیداد بیحاصل در محل کار، در دعوا با همسایهها سر پول آب، یا هنگام حساب کردن صورتحساب بیمارستان. هرکجا که آدمها غریبهتر باشند و ما دلیلی برای پنهانکاری نداشته باشیم. به خانه میآییم و هنگام به زبان آوردن امروز، با عصبانیت مسئله اصلی را پنهان میکنیم و میگوییم در خیابان با یک نفر بحث کردهایم. در محل کار دادوبیداد کردهایم و مسئله اصلی را با مسئلهای دیگر جایگزین میکنیم. خودمان هم باورمان میشود که ناخوشی امروزمان به خاطر جای پارک و پول آب و صورتحساب بیمارستان است. دوروبریهایمان هم کمی بیشتر هوای ما را دارند و اصل اتفاق پنهان میماند. به خودمان دلداری میدهیم و از کنار مسئله میگذریم. اما مسئله که از میان نمیرود. آن مشکل اصلی، آن بیپولی ترسناک یا بیماری سهمگین یا موقعیت ناخوش. آن مسئله همانجا هست و ما امروز را بدون خم به ابرو آوردن گذراندهایم. به همسرمان لبخند زدهایم و از این پنهانکاری شادمان شدهایم. شب که شد، موقع شببهخیر گفتن به خانواده، ممکن است لبخندی روی لبهایمان بنشیند و حتی خدا را شکر بگوییم که امروز را بدون آبروریزی جلوی خانواده گذراندهایم. از خوشبختیمان برای دیگران صحبت میکنیم. قربانصدقه بچهها میرویم و از بیپولی حرفی نمیزنیم. نمیگوییم چند روز از پولتوجیبی خبری نیست. نمیگوییم چند روز آینده را باید کمی دستبهعصا راه برویم و تا رسیدن سر برج صبر کنیم. نمیگوییم امانمان بریده شده و به خواب میرویم. تا فردا برسد، احتمالا دعوایی دیگر، بحثی متفاوت و بهانهتراشی برای عصبیت و ناامیدی.
سوم، اساس یک اتفاق
وقتی روی صورتمسئله ناخوشیهایمان سرپوش میگذاریم و نقاب شادمانی به چهره میزنیم، برای مدتی آرام میگیریم. شاید چند لحظه، شاید چند ساعت، شاید چند روز یا چند ماه. اما بالاخره ماجرای اصلی سر باز میکند. یک روز و یک جا و یک وقت نابهنگام. یقهمان را میگیرد. فراموش میکنیم که پیشازاینها بهدروغ گفتهایم حالمان خوب است و یادمان میرود که پولتوجیبی بچهها را قطع کردهایم. آنها هم که نمیدانند اوضاع از چه قرار است، نق میزنند، بحث میکنند و به نظرشان منصفانه نیست. منصفانه نیست که برای نیمساعت دیر رسیدن به خانه، برای از دست دادن یک اتوبوس و گیر افتادن در ترافیک، یک هفته پولتوجیبی نداشته باشند. تصویر شما در ذهن آنها، از فردی تحتفشار به فردی تبدیل میشود که قوانین سختگیرانه وضع میکند. همسرتان چطور؟ او هم فکر میکند مدتی است از دنده چپ بیدار میشوید و به شما فشار بیشتری وارد میکند. به او نمیگویید که اوضاع سخت شده، سعی میکنید با قلدری و تندی حرفتان را به کرسی بنشانید. اینجا هیچ تفاوتی میان دنیای زنان و مردان نیست. در هردو صورت، افراد هنگام ناخوشی انتظار دارند اطرافیانشان بدون دلیل آنها را درک کنند و حرفهایشان را بپذیرند. اگر سفر نوروزی را بهم میزنید، اگر خرید عید را جابهجا میکنید و اگر مهمانی تولد آخر هفته را نادیده میگیرید، دیگران باید بپذیرند تا شما بتوانید به درونگرایی و رفتار قدرتمند ادامه دهید و خم به ابرو نیاورید. شما نیاز به کمک دیگران دارید تا صبوری و قدرتتان به چشم بیاید، پس از روش قلدرمآبانه استفاده میکنید.
چهارم، بیماریهای یک اتفاق
اما چه پیش میآید اگر مسئله ترسناک در ذهن شما بیشتر از یک روز و یک هفته و تا انتهای ماه ادامه پیدا کند؟ چه پیش میآید اگر حسابوکتاب کنید و متوجه شوید که برای بازگشت روی پاهایتان نیاز به زمان بیشتری دارید؟ تا پایان سال به همان رفتار ادامه میدهید؟ تا شش ماه آینده با قلدری زندگی میکنی؟ خانه را تبدیل به جهنم میکنید؟ دنبال بهانهای برای تنبیه بچهها میگردید؟ تمام این موارد مثل نخ تسبیح به یکدیگر متصل میشوند و برای شما دردسر میسازند. شما را به دنیایی میبرند که دیگر خودتان را نمیشناسید. نمیدانید چرا یک روز مهربان بودهاید و خانوادهتان به شما احترام میگذاشتند و امروز به جای احترام، ترس درو میکنید. نمیدانید آن روزهای خوب چطور گذشت و متوجه نمیشوید چند مرتبه در روز به زمین و زمان فحش میدهید. از خودتان بدتان میآید. شاید از خانوادهتان هم. نمیتوانید توی صورت آنها نگاه کنید و دلیلی برای همراهی با آنها نمیبینید. اگر در پارک قرار ساندویچخوری گذاشته شود، همراهشان نمیشوید. اگر قرار شود یک تولد کوچک در خانه بگیرید، به آن بیمحلی میکنید. اگر قرار شود عکسی به یادگار بگیرید، به دوربین نگاه نمیکنید و چشمهایتان را سمتی دیگر میگردانید. در تصویر ثبتشده، شما خم به ابرو نیاوردهاید اما اثری از آن نگاه مهربان نیز دیده نمیشود. شما تنها شدهاید و هیچکس به اندازه خودتان عمق این تنهایی را تخمین نمیزند.
پنجم، خروج از خوشبختی
حقیقت این است که در این احساس عمیق تنهایی، تنها نیستید. مرد زندگیتان نمیداند چرا همسرش این روزها بیتاب است. زن زندگیتان نمیداند چرا همسرش آشفته شده. فرزندانتان نمیدانند چرا مستحق این زندگی هستند و روزهای دور و پیشین مثل خواب و رویا از ذهن پاک میشوند. خاطراتی که دیگر تجربه نمیشوند. چنین مسیری توهم خوشبختی است. توهم شادمانی و قدرت و صبوری. مسیری که از نخستین روز میتوانستید جلوی آن را بگیرید. درست است که دلیلی برای نق زدن هرروزه نداشتید اما دلیلی هم برای پنهان کردن آن نبود. دلیلی نداشت ناخوشیهای مالی خود را پشت پردهای از قلدری پنهان کنید یا روزهای سخت را بهتنهایی بگذرانید. دلیلی نداشت خودتان را قهرمان ترسناک فیلمهای علمی-تخیلی کنید و خانواده را به وحشت بیندازید. فقط کافی بود در نخستین روز یک اتفاق ناخوشایند، به جای آنکه مثل غریبهها با خانوادهتان برخورد کنید، حقیقت را میگفتید. حقیقت مثل دارویی معجزهگر به کمک شما میآمد و خانواده شما را کنار هم نگه میداشت. نه آنکه در تنهایی غرق کند یا در ناخوشی غوطهور. صرفا میبایست خودتان را برای یک لحظه شجاعت آماده میکردید و از واقعیت با آنها حرف میزدید. از آنها کمک میخواستید یا از همدلیشان انرژی میگرفتید. اما شما هیچکدام از این موارد را مدنظر قرار ندادید. روی یک اشتباه سرپوش اشتباه گذاشتید و برای مدتزمانی محدود از قدرت خودتان لذت بردید. میخواستید قهرمان باشید؟ قدرتمند و صبور زندگی کنید و در پایان مثل قهرمان داستانهای تخیلی راز بزرگ را به زبان بیاورید و از روزهای سخت گذشته با آنها صحبت کنید؟ متاسفانه ما در دنیای واقعی چنین روایتی نداریم. زندگی همین روزهای سخت و آسان است که با همدیگر میگذرانیم و هیچکس در پایان به شما مدال قهرمانی نمیدهد.
منبع: هفته نامه آتیه نو