تأمین ۲۴/ دو سال پیش تد گیویا - نویسنده موسیقی در وبسایت «دیلیبیست»- مقالهای نوشت تحت عنوان «هوشمندانهترین کتاب درباره زمانه دیجیتال ما در سال ۱۹۲۹ منتشر شده است». منظورش کتاب «طغیان تودهها» نوشته خوزه ارتگایی گاست - نویسنده اسپانیایی- بود. گاست در این کتاب با رویکردی متفاوت دنیای مدرن را مورد بررسی قرار میدهد و معتقد است که عنصر اصلی در تغییرات اجتماعی و فرهنگی در آینده در نه در مجادله راست و چپ سیاسی، بلکه در نزاع میان بالا و پایین اجتماعی رقم میخورد. نکته مهمی که باید توجه داشت این است که منظور گاست از بالا و پایین طبقات بالا و پایین نیست. منظور او - با مسامحه - نخبگان و تودهها است. همانطور که گاست میگوید یک میلیونر هم میتواند بخشی از تودهها باشد در حالی که یک آدم متوسط میتواند جزو نخبگان به حساب آید. گاست معتقد است دوران مدرن دوران وارد شدن تودهها به تاریخ است و عنصر تعیینکننده آن است که «تودهها از نخبگان بدشان میآید». به نظر او، روند مهم در تاریخ مدرن آن است که نخبگان دایم سعی میکند در مسایل مهم داوری و قضاوت خود را به کرسی بنشاند و به خورد مردم بدهند اما روز به روز در این کار ناتوانتر میشوند.
گیویا میخواست با این ایدههای گاست، نقش رسانههای دیجیتال در زندگی مدرن را توضیح دهد، رسانههایی که ابزاری فراهم کردهاند برای ابراز نظر تودهها و کنار زدن نخبگان که تا قبل از دیجیتال شدن، انحصار رسانهها را در دست داشتند (حالا در انتخاب هر کتابی نظرات مردم در وبسایت آمازون از نظر منتقدان مجله فاخر نیویورکر مهمتر است) اما دو سال بعد، یعنی همین یکی دو هفته پیش جیمز فالوز - نویسنده بخش یادداشتها (notes) در وبسایت آتلانتیک- دوباره یادی از این مقاله کرد. دلیل این یادآوری پدیده دیگری بود که گویا قرار است مانند رسانههای آنلاین تأثیر مهمی در زندگی آمریکاییها و ما بگذارد: دونالد ترامپ. فالوز معتقد بود واقعاً مهمترین کتاب درباره زمانه ما در سال ۱۹۲۹ نوشته شده است: تودهها دربرابر نخبگان طغیان کردهاند و دونالد ترامپ را برگزیدهاند.
توجه دوباره به خوزه ارتگایی گاست، نمونهای است از تلاشهای گستردهتری که در هدفشان فهم اتفاقی است که هنوز نمیتواند آن را باور کند. آمریکاییهای تحصیلکرده حالا دایم به این در و آن در میزنند که پدیده ترامپ را بفهمند و در این تلاش از تحلیلهای سیاسی رایج فراتر میروند. اینکه هنوز رسانهها به ارائه تحلیلهای سیاسی ادامه میدهند اما به نظر میرسد تحلیلهای سیاسی دیگر جوابگوی ظهور او نیست و برای فهم پدیده ترامپ باید دست به دامن انواع تحلیلهای حوزه علوم انسانی از تاریخ تا روانشناسی و جامعهشناسی شد. اما حوزههای اجتماعیتر علوم انسانی توانستهاند در این حوزه چراغ راه باشند؟
خوزه ارتگایی گاست تنها متفکری نبود که مورد توجه قرار گرفت. پای ماکس وبر هم برای فهم ترامپ وسط کشیده شد. انتخاب معقولی بود. وبر هم به سیاست نظری علاقه داشت (تعریف او از دولت مدرن به عنوان دارنده انحصاری اعمال قدرت مشروع، هنوز یکی از اصلیترین تعاریف از دولت محسوب میشود) وهم به سیاست عملی (چنانچه در نوشتن قانون اساسی وایمار نقش داشت). پای او به بحثهای ترامپی با توجه دوباره به مفهوم رهبری کاریزماتیک باز شد. مسئله این بود اشتباهات سیاسی ترامپ (از دروغ گفتن تا کپیکاری کردن تا توهین به قومیتها و گروههای نژادی) چیزی از محبوبیت و شتاب صعودی او کم نمیکرد. این اتفاق یعنی او از قدرت جادویی برخوردار بود و ترجمه این جادو در سیاست چیزی نیست جز کاریزما. چطور کسی تا همین اواخر همه را عوامفریب میخواند به مقام کاریزمایی رسید؟ جواب در مقاله بسیار مهم وبر با عنوان «سیاست به مثابه حرفه» است که در آن، وبر سیاستورزی مدرن را تحلیل کرده است.
به نظر وبر، چیزی که سیاست مدرن را از نمونههای ماقبل خودش جدا میکند حضور گسترده مردم در سیاست است. این حضور گسترده به ایجاد اشکال جدید اعمال قدرت و سیاستورزی منتهی میشود. در آن مقاله، وبر سه سنخ (یا تیپایدهآل) قدرت را از هم متمایز میکند. نوع اول قدرت، خود را از طریق اتکا به سنتها و عرفهای جامعه نگه میدارد. نوع دوم قدرت، غیرشخصی، عقلانی و به لحاظ مشروعیت متکی به قانون است اما نوع سوم به ایمان مردم به شخص سیاستمدار وابسته است و قدرت کاریزماتیک نامیده میشود. در اقتدار کاریزماتیک مردم از فردی تبعیت میکنند و اقتدارش را میپذیرند که ادعا میکند فردی است استثنایی و هر کاری میکند درست است. نکته جالب اینکه وبر در آن مقاله، تیپ عوامفریب را ذیل همین شکل از قدرت طبقهبندی کرده و قدرت عوامفریب در جامعه را شکلی از قدرت کاریزماتیک دانسته بود.
به نظر میرسید مفهوم کاریزما، مفهوم بهدرد بخوری است، پس حالا سؤالها این بود: چه آدمهایی به کاریزما اعتقاد دارند؟ و در چه زمانی ایمان به کاریزما زیاد میشود؟ و دست آخر اینکه چرا ترامپ؟ چرا او توانسته این قدرت جادویی را جذب کند؟
برای پاسخ به این سؤال بهتر است نگاهی به آمارها و نظرسنجیها بیندازیم و ببینیم اصلاً چه کسانی دارند به ترامپ رأی میدهند. طبق نظرسنجیهایی که Fox و CNN انجام دادهاند اغلب طرفداران ترامپ مرد، سفیدپوست، سالمند و با تحصیلات کم هستند. ترامپ در میان مردان محبوبیت بیشتری دارد تا در میان زنان. طبق نظرسنجی مشترک CNN و ORC در حالی که تنها ۱۳ درصد زنان طرفدار نامزدی او در حزب جمهوریخواه هستند، ۲۳ درصد مردان طرفدار او هستند (در یک نظرسنجی دیگر که بعدهاانجام شد معلوم شد در برابر ۴۷ درصد مردان تنها ۲۷ درصد زنان حامی او هستند1)نظرسنجیهای دیگر هم نشان میدهند که محبوبیت او در میان مردان همیشه فاصلهای دو رقمی با محبوبیت او در میان زنان داشته است. این در حالی است که فاصله جنسیتی محبوبیت دیگر نامزدهای جمهوریخواه همیشه بین ۵ تا ۷ درصد بوده است.
فاصله درآمدی هم در این میان مهم بود. محبوبیت او در میان کسانی که زیر ۵۰ هزار دلار در سال درآمد دارند ۵۰ درصد، بود در حالی که در میان آن دسته از آدمهایی که بیشتر این مقدار، درآمد دارند تنها ۳۲ درصد از او حمایت میکنند.
فاصله تحصیلاتی هواداران او حتی از این هم بیشتر است. طبق نظرسنجی مشترک ABC و روزنامه واشنگتنپست تنها ۸ درصد از کسانی که تحصیلات عالیه دارند از ترامپ حمایت میکنند، در حالی که در میان کسانی که این تحصیلات را ندارند، میزان محبوبیت او به ۳۲ درصد میرسد. البته حزب جمهوریخواه قبلاً هم این مشکل را داشت به طوری که دونالد برونشتاین ـ از نویسندگان مجله آتلانتیک ـ از دیپلم به عنوان شکاف اصلی جدید در حزب جمهوریخواه یاد میکند. کاندیدای حزب جمهوریخواه در دور قبل، میت رامنی، بسیار تلاش کرد اما نتوانست رأی بخش زیردیپلم بدنه حزب خود را به دست آورد.
حالا از این آمار – که مدام هم تغییر میکنند- چه نتیجهای میتوان گرفت؟ همین برونشتاین با بررسی انتخابات مقدماتی قبلی جمهوریخواهان متوجه شد کمپین ترامپ همه شکافهایی را که در انتخاباتهای قبلی مهم بودهاند، رد کرده است. یعنی توانسته است از دو طرف شکاف که رأی جذب کند. سادهاش یعنی شکافهای قبلی دیگر مهم نیستند و با ظهور ترامپ شکافهای تازهای در سیاست آمریکا ظهور کردهاند یا برعکس: ظهور این شکافها موجب ظهور ترامپ شدهاند. قبلاً دین یا ایدئولوژی (محافظهکاری یا پیشروبودن) مهم بود اما حالا به نظر میرسد درآمد، تحصیلات، جنسیت و نژاد و حتی طبقه مهم شدهاند.
با این تغییر شکافهای اجتماعی و اقتصادی تأثیرگذار روی انتخاب مردم این سؤال جدیتر میشد که کدام قشر دارد از ترامپ حمایت میکند و چرا؟
حول این سؤال که بدنه رأی ترامپ چیست، دو جبهه مختلف به وجود آمد. گروهی، بدنه رأی ترامپ را طبقه متوسط آمریکا و گروه دیگر طبقه کارگر را پایگاه رأی او دانستهاند. جان دی. جودیس برای تحلیل این پایگاه رأی، به یاد کتاب دونالد وارن - جامعهشناسی در دانشگاه اوکلند- افتاد. وارن یک جامعهشناس مهجور بود که در دم و دستگاه آکادمی آمریکا هیچ وقت استاد تمام نشد اما در سالهای ۱۹۷۱ و ۱۹۷۵ پیمایشهای متعددی در آمریکا انجام داد. او نتایج این پیمایشها را در کتابی به نام «میانه رادیکال: طبقه متوسط آمریکا و سیاست از خودبیگانگی3» منتشر کرد. در حین انجام این پیمایشها توجه وارن به گروهی از سفیدپوستان آمریکایی جلب شد که ویژگیهای جالبی داشتند: آنها خود را نه محافظهکار میدانستند و نه دموکرات. تحصیلات دانشگاهی زیادی نداشتند و میزان درآمدشان چیزی بود میان درآمد طبقه متوسط و طبقه متوسط رو به پایین. از نظر شغلی یا کارگر یقه آبی ماهر و نیمهماهر بودند، یا خردهفروش و روحانی یقهسفید. در آن زمان - بنا به ارزیابی وارن- این جماعت یک چهارم شرکتکنندگان در انتخابات را تشکیل میدادند.
اما چیزی که آنها را خاص میکرد ایدئولوژیشان بود: آنها نه به معنای مرسوم محافظهکار بودند نه لیبرال. اما در این اعتقاد راسخ با هم مشترک بودند که طبقه متوسط زیر فشار طبقات بالا و پایین قرار دارد. وارن اینها را رادیکالهای طبقه متوسط آمریکا میخواند. آنچه آنها را متحد میکرد همین ایده بود که دولت طرفدار پولدارها و فقرا است اما برای طبقه متوسط کاری نمیکند. ایدئولوژی سیاسیشان نه راست بود و نه چپ اما هم راست بود و هم چپ: مانند چپها به کمپانیهای بزرگ بدبین بودند. مانند لیبرالها (به معنای آمریکاییاش) معتقد بودند دولت باید اشتغال همه را تضمین، قیمتها را کنترل، و فکری هم برای نظام سلامت و نظام آموزش کند. اما از سوی دیگر، به لحاظ فرهنگی موضعی محافظهکارانه داشتند. در مورد مسئله نژاد خب سفید بودند و معتقد بودند سفیدها نباید به خاطر جنایاتی که قبلاً در حق سیاهان کردهاند حالا تقاص پس بدهند و تبعیض مثبت در قبال آنها قائل شوند. همچنین معتقد بودند دولت و پلیس باید در مبارزه با جرایم (که اغلب توسط سیاهان و سایر اقلیتها انجام میشود) رفتار تندتری داشته باشد و در نهایت، معتقد به رهبری قدرتمند در مقام ریاستجمهوری بودند. به اینها اضافه کنید گرایش ملیگرایانه شدیدشان را. شباهت آنها به هواداران ترامپ به شکل غریبی زیاد بود. ملیگرایی در آمریکا (در برابر میهنپرستی) دلالت دارد بر سیاستهای انزواطلبانه در حوزه سیاست خارجی و حمایت تولید داخلی در برابر تجارت آزاد. چیزی که ترامپ به صراحت از آن حرف میزند.
از دهه ۱۹۶۰ این قشر اجتماعی گهگاه ظهور میکردند و نیروی مهمی در انتخابات آمریکا میشدند. در سال ۱۹۶۸ و ۱۹۷۲ آنها از جورج والاس حمایت کردند و در سالهای ۱۹۹۲ و ۱۹۹۶ بسیاری از آنها به اچ. راس پروت و پات بوکانان رأی دادند. هم والاس و هم پروت و بوکانان ملیگرایانی بودند مثل ترامپ که عظمت آمریکا در برابر خارجیها را وعده میدادند. والاس میخواست از آمریکا در برابر سازمان ملل دفاع کند و پروت و بوکانان هم برای ایجاد تمایز با سایر جمهوریخواهان و دموکراتهای جدید مثل بیل کلینتون به قراردادهای تجاری بازار آزادی حمله میکردند. ترامپ برای خیلیها احیای اشباحی چون والاس، پروت و بوکانان بود. یک استراتژیست کمپینهای انتخاباتی به همان برونشتاین گفته بود «ترامپ هواداران کسی مثل [راس] پروت را نشانه رفته، که تازه تحصیلات کمتری دارند، پایینتر هستند و به لحاظ اقتصادی وضعیت بیثباتتری دارند6» البته حالا چیزهایی تغییر کرده است: هورا کشیدن برای سیاستهای ضدمهاجرت جای حمایت از حرفهای تند نژادپرستانه را گرفته است.
به استفاده جودیس از نظریه وارن برای فهم قشر رأیدهنده به ترامپ انتقاد شد. جوردن مایکل اسمیت در مجله ژورنال دموکراسی نظریه او را زیر سؤال برد7.به نظر اسمیت، پایگاه رأی ترامپ نه طبقه متوسط که طبقه کارگر آمریکا است. دادهها درباره رأیدهندگان و اینکه آنها درآمد اندکی دارند او را به این نتیجه رسانده بود که پایگاه رأی او همانهایی هستند که مارتین لیپست - استاد جامعهشناسی سیاسی مشهور آمریکایی- «طبقه کارگر اقتدارطلب» خوانده بودهشان. لیپست در مقالهای معروف تحت عنوان «دموکراسی و اقتدارطلبی طبقه کارگر» این فرض را مطرح میکرد که باورهای اقتدارطلبانه بیشتر در موقعیتهایی ساخته میشوند که طبقات پایین در آن قرار دارند تا طبقات متوسط و بالا. نمونههای این قشر، آنطور که لیپست نمونه میآورد کسانی بودند که اتحادیههای کارگری نازیها یا شورای شهروندان سفید در جنوب آمریکا را راه انداخته بودند. لیپست در همان مقاله با صراحت نوشته بود «گروههای طبقه کارگری ثابت کردهاند ملیگراترین و شووینیستترین بخش مردم هستند. در کشورهای متعددی، آنها در صف مقدم مبارزه با کسب حق برابر گروههای اقلیت بودهاند و به دنبال محدود کردن مهاجرت یا اعمال استانداردهای نژادی در کشورهایی بودهاند که به روی مهاجران باز بودهاند.» به نظر اسمیت اینها همان ویژگیهای طرفداران ترامپ بود که به لحاظ اقتصادی هم بیشتر به طبقه کارگر میخوردند تا طبقه متوسط .
راستش هم وارن و هم لیپست فارغ از اینکه درباره طبقه متوسط یا کارگر حرف بزنند، درباره هواداران ترامپ حرف زده بودند. ویژگیهایی که آنها درباره «طبقه متوسط رادیکال آمریکا» یا «اقتدارگرایی طبقه کارگر» گفته بودند شمرده بودند، با حال و روز هواداران ترامپ خوب جور درمیآمد. پس مشکل کجا بود؟ چرا یکی از طبقه کارگر حرف میزند و دیگری از طبقه متوسط اما حرف هر دو درباره حامیان ترامپ صادق است. شاید دلیلش این باشد که زوال اقتصادی آمریکا به واسطه اجرای سیاستهای نئولیبرال ـکه بازتوزیع ثروت را به دست مکانیسم بازار میسپاردـ این دو طبقه را به لحاظ معیشتی و لاجرم سیاسی به هم نزدیک کرده است. کم نیستند گزارشهایی که از وخامت وضعیت اقتصادی طبقه متوسط خبر میدهند. این وضعیت اگر برای طبقه متوسط تازه به وجود آمده برای طبقه کارگر آمریکا چندین دهه است که طبیعی شده است. از پایان دهه ۷۰ آمریکا و دهههای بعد اروپا شاهد تغییر ذائقه سیاسی طبقه کارگر بود: آنها روز به روز محافظهکارتر میشدند. بسیاری از آنها به ریگان رأی دادند به طوری که قشری به وجود آمد که «دموکراتهای ریگانی» نامیده میشدند10. پس از بحرانهای اقتصادی، محافظهکاری طبقه کارگر کم بود محافظهکاری طبقه متوسط هم به آن اضافه شد.
از طرف دیگر پیمایشها نشان میداد بدنه رأی ترامپ گستردهتر از این حرفها است. با اینکه این روشن است طبقه کارگر یقه آبی آمریکا که تحصیلات اندکی دارد بدنه رأی ترامپ را میسازد اما آنطور که اسکات بلند در پولیتیکو نوشته است بدنه رأی او از این هم فراتر میرود. به نوشته او، ترامپ در جذب محافظهکاران تحصیلکرده هم موفق بوده است. اغلب محافظهکاران تحصیلکرده هم ترامپ را نماینده خود میدانند اما خب تعداد و درصد تحصیلنکردهها بیشتر از تحصیلکردهها است (حدود ۱۱ درصد). همچنین او فقط در میان محافظهکاران تندرو محبوب نیست. بلند معتقد است که احساسات و نه ایدئولوژی، هواداران ترامپ را گردهم میآورد. بنابراین او توانسته از مرزهای ایدئولوژیک بگذرد (کاری که روبیو و کروز نتوانستند). او سابقه حمایت دموکراتمنشانه از موضوعات اجتماعی دارد و حالا توانسته توجه آن بخشی از جامعه محافظهکار را جلب کند که به اندازه تندروها محافظهکار نیستند. به طور مثال هواداران او از میان آن دسته از جمهوریخواهان هستند که نگاه مثبتتری به اتجادیههای کارگری و افزایش مالیات ثروتمندان دارند .
بنابراین باید حواشی مربوط به اینکه کدام طبقه هوادار ترامپ است را کنار گذاشت و اصل موضوع متمرکز شد: روحیه هواداران ترامپ چه منطقی روانی دارد و اینکه چه مکانیسم اجتماعی این روحیه را ایجاد میکند؟ تحقیقات اخیر متیو مکویلیامز نمونهای از تمرکز روی مسئله اول بود: متیو مکویلیامز دانشجوی دکترای علوم سیاسی دانشگاه ماساچوست، روی اقتدارطلبی طرفداران ترامپ تمرکز کرد. منظور او از شخصیت اقتدارطلب کسی بود که اطاعت میکند و اطاعت کردن را دارای ارزش میداند. به گفته او، آدمهای اقتدارطلب وقتی احساس خطر میکنند جذب افراد قدرتمند میشوند 12. مکویلیامز که تحقیقات کمّی درباره طرفداران ترامپ کرده بود به نظرش رسیده بود که نه نژاد، نه دین، و نه درآمد و تحصیلات به شکل معناداری طرفداران ترامپ را مشخص نمیکند. نظر مکویلیامز حاصل یک نظرسنجی ملی بود که خودش با نمونهگیری از ۱۸۰۰ نفر در کل آمریکا و از همه طیفهای سیاسی انجام داده بود. در این نظرسنجی معلوم شده بود ۴۹ درصد جمهوریخواهانی که در انتخابات مقدماتی رأی میدهند در طیف اقتداگرایی در یکچهارم بالا قرار میگیرند (یعنی بیشترین تمایلات اقتدارگرایانه را از خود نشان میدهند). این درصد دو برابر رأیدهندگان دموکرات است.
مکویلیامز برای نشان دادن تمایلات اقتدارگرایانه از پرسشها و گویههایی استفاده کرده بود که متخصصان علوم سیاسی از سال ۱۹۹۲ آنها را استفاده میکنند. نتیجه تحقیق نشان میداد ترامپ ۴۳ درصد از رأیدهندگان بسیار اقتدارگرا و ۳۷ درصد رأیدهندگان اقتدارگرا را جذب خود کرده است. نتیجه دیگر تحقیق مکویلیامز آن بود که ترامپ در انتخابات عمومی حتما چیزی حدود ۳۹ درصد رأیدهندگان مستقل که اقتدارگرا هستند و ۱۷ درصد رأیدهندگان اقتدارگرایی را که به لحاظ سیاسی دموکرات هستند، جذب خواهد کرد13. کار مکویلیامز مؤید حرفهای وارن و لیپست بود اما نشان میداد که اقتدارطلبی از یک قشر خاص فراتر رفته است. کسانی مانند مارک هترینگتون سالها قبل متوجه رشد اقتدارطلبی و اثرگذاری آن در انتخابات شده بودند.
در انتخابات قبلی، هترینگتون نشان داده بود اقتدارگرایی عاملی است مهم ـ مهمتر از ایدئولوژی، جنسیت یا سن و تحصیلاتـ در ترجیح دادن یک کاندیدا بر دیگری. هترینگتون که ۱۴ سال بر اساس این مفهوم نظرسنجی انجام داده، متوجه این موضوع جالب شده بود که اقتدارطلبی به عنوان عاملی مهم، ابتدا در انتخاب رأیدهندگان دموکرات اثر داشته و حالا به رأیدهندگان جمهوریخواه منتقل شده است. به نظر هترینگتون آدمها ذاتی اقتدارطلب نیستند بلکه شرایط است که آنها را به این شکل تفکر و کنش سوق میدهد. خبر بد اینکه شرایط از سال ۲۰۱۱ برای ایجاد آدمهای اقتدارطلب مستعدتر شده است. چرا؟ چون مردم میترسند: از تروریسم و از بیثباتی اقتصادی. بدتر از بد اینکه هترینگتون متوجه شده در این شرایط افراد غیراقتدارگرا هم مانند افراد اقتدارگرا واکنش نشان میدهند و این یعنی دامنه رأی کسانی مانند ترامپ از دایره افراد اقتدارگرا فراتر خواهد رفت. به گفته مکویلیامز شرایط برای به قدرت رسیدن رهبری اقتدارگرا فراهم است و ترامپ فرصت را مغتنم شمرده است. کارن نوسبام، مدیر اجرایی «آمریکای کارگر» درست گفته بود: «مردم خیلی بیشتر از آنکه متعصب باشند، وحشتزدهاند.»
اقبال خیرهکننده مردم به مردی که به حساسیتهای جنسیتی و نژادی بیتوجه بود و در مواردی به آنها دامن میزد برای بسیاری غیرقابل باور بود اما برای برخی روانشناسان، ظهور ترامپ پدیدهای بسیار جالب بود. وقتی گِرگ هنریکوئس استاد روانشناسی در دانشگاه جیمز مدیسون و نویسنده مجله روانشناسی امروز، سر کلاسش اشاره کرد پدیده ترامپ بسیار جالب است برخی از دانشجویانش یکه خوردند و گرگ مجبور شد توضیح دهد منظورش جالب بودن از منظر روانشناختی است. به نظر هنریکوئس، تحلیل پدیده ترامپ میتواند بصیرتهای خوبی درباره دینامیسمهای روانی و اجتماعی جامعه آمریکا به دست دهد14و به این سؤال جواب دهد که چه مکانیسم روانی ترامپ را برای هوادارانش محبوب میکند.
گِرگ مجبور شد در این باره بیشتر برای شاگردان حیرتزدهاش توضیح دهد. او هم توضیح داد که وقتی با بیمارانی روبرو میشود که در موقعیتهای سخت و پیچیدهای قرار میگیرند و به شدت آسیبپذیر میشوند توصیه میکند که به لافزنان مغروری تکیه کنند که نه در کارشان تأمل میکنند و نه از کاری که میکنند عذرخواهی میکنند، کسانی که مطمئن هستند کاری که میکنند کاملاً درست است. توصیه غریبی است و احتمالاً شاگردان گِرگ بیشتر حیرت کرده بودند (و فقط از یک روانشناس آمریکایی هم برمیآید که چنین توصیهای کند). اما گِرگ معتقد بود در کار خود این بهترین توصیه بوده و بهترین نتیجه را داشته است. بهعلاوه، این کاری است که مردم آمریکا الان دارند میکنند. هنریکوئس این سؤال را مطرح میکند که آن نیرویی اجتماعی و روانشناختی که موجب محبوبیت ترامپ شده چیست و جواب میدهد، دلیل محبوبیت ترامپ آن است که او تجسم فانتزهای خودشیفته مردم سنتی مسیحی سفید آمریکایی است، بهخصوص آنهایی که بهشدت ناراضی هستند و اغلب هم منزلتهای اجتماعی پایینتر از متوسط دارند. اما چرا مردان سنتی مسیحی سفید پوست اینقدر ناراضی و حتی خشمگین هستند؟ هنریکوئس میگوید دلیل عمده این خشم برمیگردد به از دست دادن قدرت و منزلت. از دهه ۱۹۶۰ جوامع آمریکایی و اروپایی شاهد تغییرات عمدهای بودند که عصاره همهشان از دست رفتن قدرت مردانگی مردان بوده است.
ساختار اجتماعی قدرت در این جوامع به طور سنتی متکی بر مردان سنتی مسیحی بوده است که حتی در متنهایی مانند قانون اساسی آمریکا هم به صراحت به آن اشاره شده است. اما به لطف جنبشهایی مانند جنبش حقوق مدنی در دهه ۱۹۵۰ و یا جنبش فمنیستی در دهه ۱۹۶۰ یا جنبشهای دگرباشان در دهه ۷۰ و یا جنبشهای غیرمذهبی امروزی این سلطه خدشهدار شده و یا کلاً از بین رفته است. با اینکه این جنبش، جامعه آمریکا را به سمت برابری بیشتری برده است اما خُب سبب ناکامی مردان سنتی مسیحی سفیدپوست هم شده که خود را به شکل خشم و کینه در میان آنهایی که بهطور خاص محرومیت دارند، نشان میدهد. ترامپ به خوبی این عقده فروخفته را نمایندگی میکند. او نماینده تمامعیار مردانگی سنتی است. رفتار دوگانه او در قبال زنان متأثر از همین عقده است: از طرفی زیبایی زنان را ستایش میکند اما از سوی دیگر وقتی سلطه مردانه او را به چالش میکشند به شدت نسبت به آنها واکنش نشان میدهد. اما چیزی که ترامپ را متمایز میکند این است که او به واقع نماینده سنتی این مردان سنتی نیست. او کسی است بیرون از «سیستم» و در عین حال یک «برنده» است. بنابراین هم میتواند خشم این مردان (و البته زنان) از سیستم سیاسی را نمایندگی کند (کاری که برنی سندرز با رویکردی چپگرایانه در حزب دموکرات کرد) و هم ناکامیهای آنها را تسلی بخشد.
اما این، تنها نیمی از واقعیت را نشان میدهد. همانطور که هنریکوئس اشاره میکند ماجرا فقط خشم مردان سفیدپوست به خاطر از دست رفتن سلطه مردانهشان نیست. نیمه دیگر ماجرا به این برمیگردد که اتفاقاً در حوزههای دیگر شاهد نابرابریهای عمدهای در جامعه آمریکا بودهایم. یکی از این نابرابریها در حوزه آموزش بوده است. آمارها نشاندهنده آن است که ترک تحصیل در میان این بخش قابل ملاحظه بوده است. حدود یکسوم افراد ۲۲ تا ۳۴ ساله با خانوادهشان زندگی میکنند و نسبت به دو دهه پیش (آمار متعلق به ۲۰۱۰ است) رشدی ۱۰۰ درصدی داشته است. نرخ ترک تحصیل مردان نسبت به زنان بیشتر است و نرخ فارغالتحصیلیشان از دانشگاه از زنان کمتر شده است. با خصوصیشدن نظام آموزشی، دولت دیگر در این زمینه مسئولیتی برای خود قایل نیست و البته متوجه هم نیست که این گریز از مسئولیت چه پیامدهایی برای جامعه دارد. اما مسئله مهمتر این است که در سالهای گذشته به رغم احیای دوباره اقتصاد آمریکا، کارگران مرد با درآمد متوسط و پایینتر از متوسط بدترین دوران رکود - و مهمتر: بیثباتی - را تجربه کردهاند. به نوشته هنریکوئس، درجات بالای بیثباتی اقتصادی که احساس ناامنی را دامن میزند در جاهایی بیشتر رخ داده که محل سکونت جمعیتهای مردان سنتی مسیحی سفیدپوست بوده است. به نوشته توماس فرانک نقشه طرفداران ترامپ ممکن است با جستوجوهای نژادپرستی در گوگل مطابقت داشته باشد؛ اما با صنعتزدایی و نومیدی و نقشه فلاکت اقتصادی مطابقت بیشتری دارد.
شرایط اقتصادی بدتر شدهاند، مردم ناراضیاند. چرا باید برای این وضعیت دنبال منجی و کاریزما باشند؟ و چرا ترامپ؟ سؤال اول را جاناتان رُز استاد تاریخ در دانشگاه درو که کتاب معروفی هم درباره چرچیل دارد، خوب جواب میداد. همانطور که رز توضیح میداد، در نظر وبر نظامهای سیاسی مدرن به طور معمول عقلانی و بوروکراتیک هستند. این نظامها، امور را به وسیله گروهی از حرفهایها کنترل میکنند که وظایف خود در بخش خدمات عمومی را به واسطه قواعد روشن انجام میدهند. آنها باید کار خود را مانند یک ماشین قابل اعتماد انجام دهند. اما وقتی که این ماشین کارش را درست انجام نمیدهد چه میشود؟ رُز این موقعیت را به خوبی تصویر میکند: «چه میشود اگر نهادهای نظارتی در کنترل بحران مالی شکست بخورند؟ چه میشود بیمارستانها در دادن خدماتی که قبلاً کهنهسربازان دریافت میکردند، شکست بخورند؟ چه میشود اگر گارد مرزی در کنترل جریان مهاجرت شکست بخورد؟ چه میشود اگر دیپلماتها در متوقف کردن آشوب در خاورمیانه شکست بخورند؟ چه میشود اگر برنامهریزان اقتصادی در برطرف کردن رکود شکست بخورند؟» به گفته رُز وقتی که اعتماد عمومی به ماشین دولت خدشهدار شود، شهروندان به دنبال کسی میگردند که از هر جهت، قطب مخالف یک بورکرات باشد، یک رهبر کاریزماتیک. رُز از وبر نقل قول میکرد که رهبران کاریزماتیک در دوره سختیهای روحی، اقتصادی، اخلاقی، مذهبی و سیاسی ظهور میکنند. آنان هیچ سمت سیاسی ندارند. آنها چهرههایی الهامبخش و ضدسیستم هستندکه از یک دیوانگی الهی (یا شیطانی) نیرو میگیرند.
همانطور که رُز توضیح میدهد بحرانهای اقتصادی و سیاسی آمریکا در سالهای بعد از ۱۱ سپتامبر و بحران مالی ۲۰۰۸ زمینهساز ظهور رهبران کاریزماتیکی مانند ترامپ شده است.
اما چرا ترامپ؟ مقاله توماس فرانک در روزنامه گاردین پاسخ خوبی به این سؤال دارد. در حالی که همه ترامپ را به واسطه اظهارات تندش درباره مسلمانان و مهاجران یا توهینهایش به سیاستمداران و روزنامهنگاران میشناسند، فرانک که نشسته و اغلب سخنرانیهای او را گوش کرده نظر دیگری دارد. برای او این سؤال پیش آمده بود که چرا مردم عادی آمریکا با این همه توهین و گاف باز هم از ترامپ حمایت میکنند. فرانک توضیح داده که بعد از شنیدن سخنرانیهای ترامپ متوجه شده است که به جز موارد جنجالی که مورد توجه رسانهها قرار میگیرد، بخش عمده سخنرانیهای او درباره اقتصاد است. چیزی که زیاد مورد توجه رسانهها قرار نمیگیرد: «متوجه چیز جالبی نیز شدم. در سخنرانیهایی که دیدم، ترامپ بخش زیادی از وقت خود را صرف صحبت درباره موضوعی کاملاً قانونی میکرد. این موضوع را حتی میتوان مسئلهای چپگرا دانست. آری؛ دونالد ترامپ درباره تجارت سخنرانی کرد.
در واقع اگر بخواهیم بر اساس زمانی که ترامپ صرف صحبت درباره تجارت میکند، دربارهاش قضاوت کنیم، شاید بتوان گفت که بزرگترین و یگانه دغدغه او تجارت است؛ نه برتری سفیدها و نه حتی برنامه او برای ساخت دیوار حائل در مرز مکزیک که شهرت سیاسی اولیهاش را مدیون آن است. به نظر میرسد این مسائل فکرش را مشغول کردهاند: معاملات آزاد ویرانگری که رهبران ما انجام دادهاند و شرکتهای بسیاری که تأسیسات تولید خود را به سرزمینهایی دیگر منتقل کردهاند و تماسهای تلفنیای که قصد دارد با مدیران ارشد آن شرکتها برقرار کند و به وضع تعرفههایی سنگین تهدیدشان کند، مگر اینکه به ایالات متحده بازگردند. ترامپ رؤیای خود را با ایده دیگری که مطلوب چپگراهاست، شاخ و برگ داد؛ اینکه تحت رهبری او، دولت در صنعت دارو قیمتگذاری رقابتی خواهد کرد. او تعجب میکند که در این حوزه «ما بهصورت رقابتی قیمتگذاری نمیکنیم!» این واقعیتی دیگر است و البته برنامهای بیارزش و افسانهای که دولت جرج دبلیو. بوش به ارمغان آورده است. ترامپ از تأسیسات صنعتی نظامی نیز انتقاد میکند و میگوید که بهلطف قدرت لابیگران صنعتی، دولت مجبور به خرید هواپیماهای بیکیفیت اما گرانقیمت شده است.»
در حالی که ماشین بوروکراسی در حال کار بر اساس هندبوکهای اقتصاد آزاد است، ترامپ با دست گذاشتن روی شکستهای این سیاستها و ناکامی مردم تبدیل به رهبری کاریزماتیک میشود؛ خطری که هر نظام سیاسی شیفته بازار آزاد را تهدید میکند.
منبع: ماهنامه قلمرو رفاه/ متین غفاریان
اختتامیه نمایشگاه صندوق های بازنشستگی باحضور وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی و نمایندگان مجلس شورای اسلامی عصر دیروز ۲۶ بهمن ماه در مصلی تهران برگزار شد.
گزارشهای رسمی داخلی گویای آن است که در ایران ۵۸ درصد اشتغال غیر رسمی است. اما بر اساس گزارشهای سازمانهای بینالمللی، این آمار به مراتب فراتر بوده و به ۷۵ تا ۸۵ درصد بازار کار میرسد. در بازار پول، سرمایه، ارز، کالا و تجارت خارجی نیز اوضاع از بازار کار هم بدتر است.