انتخابات چطور ما را به همدیگر نزدیک میکند؟
تقریبا هر دو سال یکبار ما پای صندوقهای رأی میرویم، یک مرتبه برای انتخاب رئیسجمهور و یک مرتبه برای نوشتن نام نمایندههایمان روی برگههای رأی.
تقریبا هر دو سال یکبار ما پای صندوقهای رأی میرویم، یک مرتبه برای انتخاب رئیسجمهور و یک مرتبه برای نوشتن نام نمایندههایمان روی برگههای رأی.
تامین۲۴/ هر دو سال یکبار به فضای سیاسی قدم میگذاریم تا از حقی که در اختیار داریم استفاده کنیم. بیشتر میبینیم، بیشتر میخوانیم و بیشتر بحث میکنیم. حرفهای روزمرهمان تبدیل به حرفهای سیاسی میشود و همیشه هم کسانی دوروبرمان هستند که میگویند: «بحث را عوض کنیم.» اما اینها تمام موارد جدی است، تمام مواردی که روی دور تکرار تجربهشان میکنیم و تصمیممان را شکل میدهند.
شما را نمیدانم اما سوژه این گزارش از یک جرقه شروع شد، جرقهای که در ابتدای راه حتی نمیدانستیم به نتیجه میرسد یا نه. جرقهای که میگفت ما از هر انتخابات چه ریاست جمهوری و چه شوراهای اسلامی شهر و روستا،خاطرهای شخصی با خود جمع میکنیم، خاطرهای که گاه ما را به خنده میاندازد و تبدیل به سوژهای برای جمعهای خانوادگیمان میشود. پس از این جرقه بود که سراغ دیگران رفتیم تا برایمان بگویند برای آنها هم چنین وضعیتی وجود دارد یا نه. پایان این گزارش بود که مشخص شد هر انتخابات هم ریاست جمهوری و هم شوراهای اسلامی شهر و روستا میتواند خاطرهای جمعی برای ما بسازد و خودش را در ذهن ما حک کند. حتی اگر این خاطره به کوچکی یک عکس یادگاری باشد.
اول، یک قرار ساده
انتخابات دو سال پیش را یادتان هست؟ وقتی برای انتخاب نمایندههای مجلس پای صندوقهای رأی رفتیم؟ آن روز برای من و خانوادهام تبدیل به یک روز بهخصوص شد. روزی که هرچند سنت و آیین خاصی نداشت اما سنت و آیین خاصی برایمان ساخت. قرار شد همه اقوام با همدیگر پای صندوقهای رأی برویم. اینطور بود که ما رأس ساعت 10 با همدیگر قرار گذاشتیم؛ ابتدا صبحانه و سپس رأی. قرار را دو دخترخاله گذاشتند اما همینطور که به روز انتخابات نزدیک میشدیم، بزرگترها هم به ما اضافه شدند. روز انتخابات، ما نزدیک به 10 نفر بودیم، صبحانه خورده و آماده با خودکارهایمان. شوخیمان این بود که اسمها زیادند و ما باید انرژی لازم برای نوشتن نام نمایندهها را داشته باشیم. ته دلمان اما از هراس انتخاب میلرزید و ترجیح میدادیم برای خودمان همراه و همفکر جور کنیم. نمیدانید در حوزه انتخابی چه سروصدایی راه انداختیم! هر لحظه ممکن بود یکی از اعضای نظارت بالای سرمان بیاید و مچ ما را بگیرد و برگههای رأیمان را باطل کند. از بس که خندیدیم و حرف زدیم. جالب اینجاست که همهمان نمیخواستیم به یک فهرست رأی بدهیم و آن دو نفری که فهرست دیگر در دست داشتند، برایمان سوژه بحث شده بودند. کسانی که با ما در حوزه انتخاباتی حضور داشتند، ما را دست میانداختند و میگفتند: «چطور با هم زندگی میکنید؟» حقیقت این بود که ما همیشه همینطور با هم زندگی میکنیم. در عالم دخترخاله-پسرخالهای ما در ظاهر خبر و نشانی از رحم و مروت نیست اما وای به روزی که پای کمک به همدیگر به میان بیاید، هیچ اثر و نشانی از سیاست و برگه رأی وجود ندارد. از آن انتخابات به این طرف، ما بودیم و خاطرهها و شوخیها و البته این قرار که هر انتخابات را اینگونه برگزار کنیم.
دوم، ستاد انتخاباتی متحرک
با سوال «خاطرهانگیزترین انتخاباتی که در آن شرکت کردید» به سراغ آدمها رفتیم. سوال این بود که خاطرهای از انتخابات در ذهن شما حک شده که همیشه دمدمای انتخابات یادتان بیفتد، اما ارتباط مستقیمی با انتخابات و سیاست نداشته باشد؟ این سوال هرچند در ابتدا دور از ذهن بود، اما بهجز یک نفر، تمام افراد پس از اندکی سکوت سوژهای برای تعریف کردن داشتند. یکی از این خاطرهها، خاطرهای غمگین بود. دستکم اندکی غمگین به این خاطر که راوی را دچار اندکی غم کرد و یادش افتاد که پسرعمویش را چقدر دوست داشت و او چقدر جوان از دنیا رفت. خاطره مربوط به سال 76 است، نزدیکیهای انتخاباتی پرشور. پسرعمو مدام به خانه اقوام میرفت و آنها را تشویق به رأی دادن میکرد. اینطور بود که هر شب بعد از شام، مهمان یکی از خانهها میشد و بحث سیاسی را آغاز میکرد. جملهای ثابت هم داشت: «این انتخابات خیلی مهمه!» و از همین جا بحث شروع میشد. روزهای آخر، با اینکه تبوتاب سیاسی بالا گرفته بود، اقوام تصمیم گرفته بودند دم به تله این جمله ندهند و او را اذیت کنند. انتخابات 76 تبدیل به انتخاباتی پرشور شد و در خانواده ما همه میگفتند: «کار، کار رضا بود!» و میخندیدند که «از بس هر شب تبدیل به ستاد انتخاباتی متحرک میشد». لابد میپرسید غم از کجا میآید. این خاطره که غم نداشت، راوی که خانمی 65 ساله است، پس از این سوال یکی از آن لبخندهای غمآلود را تحویلمان داد و گفت: «پسرعمویم چند ماه بعد فوت کرد، در 46 سالگی.» تقریبا آخرین خاطره ثبتشده از او، تلاشش برای انتخابات 76 بود. حالا تمام اقوامشان نزدیک هر انتخابات یاد آن روزها را زنده میکنند، یاد روزهایی که رضا مثل یک ستاد انتخاباتی متحرک مدام به نفع کاندیدای موردعلاقهاش فعالیت میکرد و پس از انتخابات با یک جعبه شیرینی به خانه اقوام میرفت.
سوم، دعوای انتخاباتی
«من که خاطرهای ندارم»، «انتخابات و غیر انتخابات برای ما فرقی ندارد»، «خانواده ما چندان سیاسی نیستند»، اینها هم پاسخهای معمول و ثابت به این سوال بود. اما از دل همین پاسخها مشخص شد که گاهی اوقات برای خاطراتمان ارزش قائل نیستیم و آنها را به خاطر نمیسپاریم. باورتان نمیشود؟ همان فردی که جمله اولش این بود که «من خاطرهای ندارم»، پس از یکی دو سوال کوتاه به حرف آمد که «ما همیشه دم انتخابات دعوایمان میشود». منظورش از ما، خودش و برادرش بود. آنها هرکدام سنی ازشان گذشته، بچههایشان دیگر بزرگ شدهاند و مشغول کار و دانشگاه هستند اما باز هم این دو خواهر و برادر دم هر انتخابات به جان هم میافتند. به نظر میرسد از روزهای جوانی چنین وضعیتی را شروع کردهاند و همچنان به این مسیر ادامه میدهند. آنها همیشه به دو طیف مقابل هم رأی میدهند. حتی یک مرتبه سر انتخابات 84 با همدیگر قهر کردهاند و اگر بچهها پیشقدم نمیشدند، مشخص نبود که این قهر تا کجا ادامه پیدا کند. پس از انتخابات 84، در نخستین دورهمی خانوادگی، خواهر و برادر آنچنان با همدیگر سرشاخ میشوند که تصمیم میگیرند دیگر اسم همدیگر را نیاورند. «جوری دعوایمان شد که همسرم بین ما ایستاده بود که کتککاری نکنیم.» الان این خاطره را با خنده تعریف میکند، اما به هر حال 12 سال از آن روز میگذرد و دیگر آشتی کردهاند و دعوای خواهر-برادری هم که معروف است. «بعد از آن روز دیگر هیچکس نمیگذارد ما بحث سیاسی کنیم. نزدیک انتخابات که میشود سعی میکنیم با هم معاشرت نکنیم. الان هم میدانم تا بعد از انتخابات بچهها نمیگذارند من و برادرم مهمانی بگیریم یا مهمانی برویم.» میخندد که «دیروز مادرم زنگ زد که ما را دعوت کند، دخترم گوشی را برداشت و گفت: مامانی الان چه وقت مهمانی گرفتن است؟ و مادرم هم قبول کرد مهمانی را عقب بیندازد».
چهارم، سرمایهگذاری بلندمدت
یکی از کسانی که ابتدا گفت خاطرهای ندارد و پس از چند لحظه به خنده افتاد، مردی بود تقریبا 40ساله که در سالهای گذشته در ستاد انتخاباتی یکی از کاندیداها فعال بوده و امروز دیگر به هیچ ستادی رفتوآمد نمیکند. در انتخابات خاطرهانگیزی که او برایمان تعریف میکند، چند جوان در کنار همدیگر یک ستاد انتخاباتی تشکیل میدهند و میروند پیش کاندیدای موردنظر تا کارت عضویت در ستاد بگیرند. چندان تحویلشان نمیگیرند و آنها هم به این نتیجه میرسند که ارزش کارشان را کم نکنند و خودشان را پیش اینوآن کوچک نکنند. پس وارد میدان میشوند و بدون کارت عضویت تلاششان را ادامه میدهند.
حالا دیگر هیچکدام از آنها کار سیاسی نمیکنند اما همچنان به دوستی با هم ادامه میدهند. «ما پنج نفر هر کدام از محله و دانشگاه متفاوتی بودیم و کاملا جدا از هم زندگی میکردیم، اما در آن انتخابات آنقدر با هم رفتوآمد کردیم که پس از آن با هم دوست شده بودیم. حالا رفتوآمد خانوادگی داریم و هر انتخابات مینشینیم خاطراتمان را مرور میکنیم. آنقدر که زن و بچهمان غر میزنند که باز هم خاطره تکراری انتخابات!» اما جزئیات آن دوستی همچنان در ذهنشان هست. مثلا اینکه چطور و کجا اولین بار همدیگر را دیدند، چه جملهای بینشان ردوبدل شد و چه چیزی باعث شد با همدیگر دوست شوند. یک نفرشان خسیس است ظاهرا و حاضر نبوده در طول انتخابات حتی یک ساندویچ بخرد و یکی دیگر مدام در حال بحث کردن بوده. «ما میرفتیم ستاد و یک شب بعد از کار همگی از گرسنگی در حال مرگ بودیم. رفتیم به یک ساندویچفروشی. امیر آنچنان گرم بحث با میز کناری شده بود که لب به غذا نزد. ما همیشه بهش میگفتیم تو بیموقعترین بحثهای سیاسی را راه میاندازی.» همین خاطرات و خاطرات مشابه و اندکی مردانه برای این گروه تبدیل به خاطره انتخاباتی شده است. خاطرهای که همیشه و در هر جمع و گروهی تعریف میکنند. عمر دوستی دنبالهدار آنها حالا نزدیک به یک دهه میشود، آنها در مراسم ازدواج همدیگر، جلوی در بیمارستان یا حتی در مراسم تشییع اقوام و آشنایان هم حضور دارند. درست است که آن انتخابات برایشان نانوآب نداشت اما حداقل دوستی خوبی داشت. آنقدر که هنوز میدانند: «دم انتخابات با امیر هرجا بروی بحث سیاسی راه میاندازد».
منبع : هفته نامه آتیه نو/ نگار مفید