تامین ۲۴/ وقتی رسیدم خانه، کلید برق را که زدم ناگهان آشپزخانه منفجر شد. یک موقع به خودم آمدم و دیدم دارم میسوزم. کتری بیدسته را بغل کردم و دویدم. آب کتری روی قلب و ریههایم میریخت و اجازه نمیداد طوری بسوزم که بمیرم. سه سال بیمارستان بودم و حتی نمیتوانستم از تخت پایین بیایم. پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و نمیتوانستم از درد آن را تکان بدهم. مدتها با همین حالت روی تخت بیمارستان بودم و هر وقت برای پانسمان بدنم را صاف میکردند از شدت درد فریاد میزدم. حتی لثههایم سوخته بود و دندانهایم ریخته بود. وقتی برای اولینبار خودم را توی آینه دیدم باورم نمیشد. خیلی ناامید بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم. اما به هر حال زندگی ادامه داشت و من باید هر روز صبح از خواب بیدار میشدم و نفس میکشیدم.
از 12 تا 13سالگی 24 بار عمل جراحی انجام دادم و در 16سالگی با مردی که 75 درصد سوختگی داشت ازدواج کردم. روزهای اول ازدواجمان خیلی سخت بود. چون هیچ درآمدی نداشتیم و علاوه بر آن باید کرایهخانه هم میدادیم. از آنجایی که هردو بیماری سوختگی داشتیم هزینه دارو و درمانمان هم زیاد بود. خلاصه اینکه تصمیم گرفتم به کلاسهای صنایعدستی بروم و هنرهای خانگی را یاد بگیرم و به زنهای دیگر آموزش بدهم تا بتوانم به همسرم در تامین هزینههای خانه کمک کنم. تزریقات بیمارستانی را هم یاد گرفتم. همراه با همسرم به یکی از روستاهای نزدیک اصفهان رفتیم و شروع کردیم به کار کردن. من به بچههای روستا گلدوزی و قلاببافی آموزش میدادم و یک کارگاه کوچک در اصفهان راهاندازی کردیم. دستبافتهای بچهها را به آن کارگاه میبردم و میفروختم و برای مردم روستا تزریق هم انجام میدادم.
وقتی در کارم رشد کردم آمدیم تهران و در خیابان ادیب دروازه غار یک اتاق اجاره کردیم. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق دوازده متری پایین که من اتاق پایین را اجاره کردم. این اتاق هم اتاق زندگی ما بود و هم اتاق خواب ما. هم در آن خیاطی میکردم و هم آرایشگاه داشتم. بعد از مدتی زیرزمین 600 متری مسجد روبهروی خانه را اجاره کردم و 90 خیاط را استخدام کردم، هرکدام هرروز چهار دست لباس میدوختند و من آنها را میفروختم. درآمدم خوب بود.
در آن خانه دوازده متری که یک اتاقک کوچک زیرپله داشت یک صندلی گذاشتم و آرایشگر حرفهای آوردم و گفتم اینجا کار کن هرچه درآوردی، نصف مال تو، نصف مال من. در همان اتاق دوازده متری هم چهار نفر خیاط آورده بودم. روی زمین مینشستند، خیاطی میکردند. بعد از سالها کار و تلاش توانستم کارگاهی بزرگ همانجا راه بیندازم و تعداد زیادی خیاط و آرایشگر استخدام کنم.
حالا هم آرایشگری آموزش میدهم و هم خیاطی. در این کارگاه از آنهایی که هزینه آموزش ندارند پول نمیگیرم و رایگان به آنها آموزش میدهم، به جایش همینجا پیش خودم میمانند و کار میکنند. هم آنها دارای درآمد میشوند و هم اینکه من در کنار آنها هرروز امید به زندگیام بیشتر میشود. همه خیاطها و آرایشگرها را بیمه کردهام و آنها با خیال راحت در کنار من کار میکنند.
اگر مادر داشتم شاید مثل خانمهای دیگر بودم اما چون مادر نداشتم خیلی سختی کشیدم و محکمتر شدم. باران و باد مرا تکان نداد و از بین نبرد. وقتی بچه بودم همیشه جای خالی مادرم را احساس میکردم اما الان فکر میکنم قسمت این بود تا اینقدر سفت و محکم شوم.