کسادی، مشتری دستبهنقد خیاطهای لالهزار
لالهزار بود و راسته خیاطهایش. جوانهای خوشلباس دیروزی آقارضا نامی را از یاد نمیبرند.
لالهزار بود و راسته خیاطهایش. جوانهای خوشلباس دیروزی آقارضا نامی را از یاد نمیبرند.
تامین۲۴/ خیاط خوشدستی که تا قیچیاش به تن پارچهها میخورد معجزهای راه میافتاد. نه یک میلیمتر کمتر و نه یک میلیمتر بیشتر. کتوشلوار و پیراهنها را چنان اندازه و خوشدوخت از کار درمیآورد که انگار همین حالا از یکی از مغازههای شانزلیزه پاریس خریدهای. پدر آقارضا نامی در نوزادی او فوت کرد و مادرش دستتنها او را از آبوگل درآورد. زن بعد از فوت شوهرش، رضای سهساله را به بغل گرفت و با خودش به تهران آورد و با خانوادهای متمول آشنا شد. آشپزیاش خوب بود و به امور اهالی خانه رسیدگی میکرد. رضای کوچک در کنار مادرش بزرگ میشد تا اینکه سیکلش را گرفت. قرار شد برای یاد گرفتن خیاطی به یکی از خیاطخانههای لالهزار برود. روزها مغازه را آبوجارو، پارچههای مردم را در قفسهها جابهجا و لباسها را تن مشتریها میکرد. چند سال گذشت تا اوستا به او اجازه داد دست به قیچی و پارچه بزند و همهچیز از همان روز شروع شد. اولین کتوشلواری که با دست رضا نامی دوخته شد چنان به تن مشتری نشست که در طول چند هفته مشتریهایش بیشتر از تمام مغازههای لالهزار شدند. اوستا کنارش ایستاد و میدان کار را برایش آماده کرد.
رضای 25ساله توانست برای خودش مغازهای در لالهزار کرایه کند و روز و شبش را با پارچهها و قیچی بگذراند. آوازه رضا نامی همه جای تهران پیچیده بود. جوانهای خوشپوش تهرانی برای آماده شدن کتوشلوارهایشان از یک سال پیش وقت میگرفتند و حاضر بودند برای زودتر آماده شدن آن چند برابر هم خرج کنند. همه رفقای نزدیک آقارضا نامی از علاقه او به رنگ سورمهای خبر داشتند و میدانستند که او هر سال عید یک کتوشلوار سورمهای که تعداد دکمههایش کموزیاد میشود برای خودش میدوزد. خیاطخانه آقارضا نامی، میان لوسترفروشیهای راسته لالهزار است. حالا که نه، اما آنوقتها از سه ماه مانده به عید کمتر کسی چراغهای مغازهاش را خاموش و کرکره را پایین میدید. در آخرین ساعتهای شبهای زمستان، نور چراغهای نئونی رنگارنگ شیشه مغازه، که عبارت «خیاطخانه نامی» را روشن و خاموش میکردند، سنگفرشهای پیادهرو را روشن میکردند. مغازهای بیستمتری با کمدهای چوبی کرمرنگ که گوشه و کنارش ساییده شده، و شیشههایش بر اثر مرور زمان چرکتاب شدهاند. آقارضا اتوی سنگین آهنی را چندبار به تن پارچهها میکشد و در سکوت خیابان را تماشا میکند. از جوانیهای آقارضا عکسی سیاهوسفید با کتوشلوار سورمهایرنگ روی دیوار مغازه است.
هم خوشتیپ است و هم خوشلباس. آقارضا هیچوقت ازدواج نکرده. میگوید: «قسمت نبود.» هنوز هم مثل آنوقتهایش خوشاخلاق است و وقتی میخندد گونههای برجستهاش از صورتش بیرون میزند. دست به کشوی میزش میبرد و دفترچه سفارشهایش را از آن بیرون میآورد. در هر صفحهاش دو سه سفارش ثبت کرده. بعد ژورنال قطوری را باز میکند و روی میزش میگذارد. میگوید: «این ژورنال سال 2013 است. برا انگلیسه. یعنی هرچی کتوشلوار تو اون سال تو مغازههای انگلیس فروخته شده این تو هست. من همینها رو میدوزم اما کسی دیگه سراغ من نمیاد که این رو بهش نشون بدم.» مرد میانسالی با زیرپیراهن سفید و شلوار فاستونی در چارچوب مغازهاش میایستد و زیر لب سلام میکند. روی صندلی کهنه فلزی داخل مغازه مینشیند. آقارضا میگوید: «اینجا دیگه شده پاتوق قدیمیهای این محل و جایی برای اختلاط و حرف زدن.» طاقه پارچههایش را نشان میدهد. از پارچههای آلتین و لینن تا کرپ و مرغوبترین پارچههای انگلیسی. میگوید: «تا ته این راسته، خیاطخانههای ناصرخسرو و جمهوری پره از انواع پارچه. فقط مشتری نیست.» پیرمرد دیگری به جمع اضافه میشود و درباره بالا رفتن قیمت ماست و شیر و پنیر صحبت میکند. آقارضا نامی، عینک تهاستکانی به چشم، خودش را با نخ و سوزن و پارچههایش سرگرم میکند. پارچهها زیر دستهایش جان دارند. با نگاه اول قلقشان را میفهمد و با آنها رفیق میشود. اما این پارچههای چینی کجا و آن پارچههای اصل انگلیس کجا!
کتوشلواردوزی دیگر رونق ندارد
آقای حیدری از سال 54 در جمهوری خیاطی دارد. داخل مغازه پشت میز چوبی، که تا کمرش آمده، ایستاده و پارچهای خاکستریرنگ را اندازهگیری میکند و با گچ صورتیرنگ بر آن علامت میزند. چارپایههای چوبی چرکتاب را گوشهگوشه مغازه گذاشته تا هروقت رفیقهایش آمدند دورتادورش بنشینند و با هم صحبت کنند. حیدری میگوید: «پدرم در آمل کشاورز بود، من یا باید کار پدرم را ادامه میدادم یا حرفهای یاد میگرفتم. در دوره نوجوانی در آمل اصول اولیه خیاطی را یاد گرفتم و احساس کردم به آن علاقهمندم. به تهران آمدم. دهه ۴۰ خیاطی خیلی رونق داشت. در خیاطیهای تهران وردستی و شاگردی در مغازهها را شروع کردم و پس از سالها توانستم برای خودم استادکار شوم. آنوقتها کسی پیراهن مردانه آماده از بازار نمیخرید. اما الان دیگر کسی پیراهن مردانه نمیدوزد. همه مدل پیراهن با همه مدل پارچه در بازار هست. آنها که پیراهن ارزانقیمت میخواهند همین چینیها را میخرند و چند وقتی میپوشند و بعد هم یکی دیگر میخرند. دیگر کسی حوصله ندارد پارچه بخرد، برای اندازهگیری و پرو به مغازه بیاید و بعد از چند ماه پیراهنش را بگیرد. مردم گرفتار شدهاند میخواهند لباسشان را سریع بخرند و بروند دنبال زندگیشان. تازه لباسهای درجه سه چینی باعث تنوع هم میشود. قیمت یک بلوز دستدوز برابر است با چهار پنج پیراهن چینی.» آقای حیدری اینها را میگوید و آه میکشد. موهای کمپشت و مجعدش سفید شده و صورتش لاغر. میگوید: «آن زمان با اینکه مدلها زیاد نبود رونق و برکت کار زیاد بود. تنها مدل شلوار پاچه گشادی بود و مردم تا سال 54 فقط همین مدل را میپوشیدند. آن زمان با وجود شراکتی کار کردن خیاطی رونق داشت و من توانستم خانه و مغازه بخرم. اما الان خیاطی درآمد چندانی ندارد، که بیشتر به خاطر گرانی پارچه و واردات جنسهای نامرغوب خارجی به بازار است. الان در بازار مدلها زیاد شده و شلوارهای ارزان چینی و بیکیفیت وارد شدهاند که این بزرگترین ضربه را به خیاطها زده است. خیاطها الان با وجود اجناس زیاد و متنوع چینی نمیتوانند کار کنند و کسبوکارشان از رونق افتاده است. البته مردم خیلی به جنسها و پارچههای خارجی علاقه دارند. من بارها به آنها توصیه کردهام از پارچه ایرانی استفاده کنند اما معمولا قبول نمیکنند. اصلا در فکر مردم جا افتاده پارچه خارجی بهتر است. مردم اگر بدانند پارچه ایرانی چقدر از جنسهای خارجی بهتر است اصلا به طرف پارچههای خارجی یا حتی ترکیهای نمیروند».
در کارگاهم ده دوزنده داشتم
آقای حیدری شاگردی دارد که او را بیمه نکرده. میگوید: «تازه دو ماه است آمده، نشان نداده چند مرده حلاج است؟» از قدیمهای خودش میگوید و عطش یاد گرفتن خیاطی. از شاگردهایی که همه برای خودشان خیاطهای قابلی شدند و حالا همه بیکارند: «قدیمها تعداد کارگاهها زیاد بود، اما هرکدام مشتریهای خودشان را داشتند و همیشه سرشان شلوغ بود. کارگاه خیاطی من تا ۳۰ سال پیش ۱۰ کارگر و دوزنده داشت. بقیه هم همینطور بودند. اما حالا بیشتر آنها حتی یک کارگر هم ندارند. کاروکاسبی از رونق افتاده. زمانه دیگر مثل قدیم نیست؛ ما از نوجوانی باید سراغ یادگیری شغل و حرفهای میرفتیم و آنقدر سختی میکشیدیم و شاگردی میکردیم تا استادها کار را یادمان دهند. اگر کسی در حرفهای استاد بود، آن را به اقوامش آموزش میداد و آنها را هم در این حرفه وارد میکرد. کافی بود یک نفر از شهرستان به تهران بیاید، همه فرزندان خود را برای کار پیش او میفرستادند. اگر تلاش میکردیم، در عرض چند سال کار را خوب یاد میگرفتیم و کمکم کارگاهی برای خودمان دستوپا میکردیم و کار دست خودمان میآمد. باید همه تلاشمان را میکردیم تا رضایت مشتری را به دست آوریم. خیاطها و در کل همه صنفهایی که در لالهزار به کار مشغول بودند، باید ظاهری همیشه مرتب و آراسته میداشتند. اگر یک روز بدون کراوات سر کار میرفتیم، بیرونمان میکردند. کسی که در لالهزار کار میکرد، باید رفتار و منش اعیان را یاد میگرفت و مطابق میل و سلیقه آنها رفتار میکرد. این کارها بیشتر به کسی مربوط میشد که بیرون از کارگاه و در سالن پرو و انتظار کار میکرد. کارگرهایی که در کارگاه کار میکردند هم شرایط دیگری داشتند.» آقای حیدری اینها را که میگوید چشمهایش برق میزند. پلکهایش تکان نمیخورد. رفته به روزهای قدیم. روزهایی که دل خیاطها شادتر و زندگیشان آسانتر بود.
منبع : هفته نامه آتیه نو / هدیه کیمیایی