
کلاهپشمی به جای کلاهپوستی
حاج علیاکبر ابتکار به خرج داد و با پشمهایی که از نخ میبافتند، چنان کلاههایی ساخت که از کلاههای پوستی طرفدار بیشتری پیدا کرد.
حاج علیاکبر ابتکار به خرج داد و با پشمهایی که از نخ میبافتند، چنان کلاههایی ساخت که از کلاههای پوستی طرفدار بیشتری پیدا کرد.
تامین ۲۴/ سال 1312 بود. سال قحطی و گرسنگی. انگلستان و روسیه ایران را دو قسمت کرده بودند. ایران اعلام بیطرفی کرده بود اما فایدهای در نحوه عملکرد این دو کشور نداشت. از آن روزهای سیاه، حکایتهای بسیار بر جای مانده در تاریخ ایران که مردم کرمان از زور فقر و بدبختی خون حیوانات را میخوردند و به یونجه روی آورده بودند. در این شرایط بود که حاج علیاکبر صنعتیزاده دستبهکار شد و ایده ناب خود را برای کارآفرینی بین بچههای یتیم و بیسرپرست کرمان عملی کرد. او به این فکر افتاد که باید بچهها چیزی تولید کنند و آن را به فروش برسانند تا بتوانند غذایی گیر بیاورند و زنده بمانند. آن زمان کلاهپوستیهای کرمان بین سربازهای متفقین طرفدار بسیار داشت و با قیمت بالا خریدوفروش میشد اما پوست در آن کارزار از کجا میتوانستند پیدا کنند؟ این زمان بود که حاج علیاکبر ابتکار به خرج داد و با پشمهایی که از نخ میبافتند، چنان کلاههایی ساخت که از کلاههای پوستی طرفدار بیشتری پیدا کرد. این کلاهها را بچهها تولید میکردند. با همین روش و فروش کلاهها به پلیس جنوب پولی جمع کردند و شانزده هزار متر زمین در یکی از بهترین جاهای کرمان، برای ساخت پرورشگاه نوین خریدند. ساختمانها و خوابگاههای بسیاری در آن میسازند. ساخت این پرورشگاه شش سال طول میکشد.
حاج علیاکبر
حاج علیاکبر صنعتیزاده، که میتوان او را از نخستین کارآفرینان ایران نامید، که بود؟ «علیاکبر آدم عجیبی بود. کارهای خاصی میکرد. بیست سال پیش از تاسیس پرورشگاه، دل به دریا میزند و راهی سفری دورودراز میشود. میپرسند: کجا؟ میگوید: به جستوجوی حقیقت. پس میرود هند، میرود کشور عثمانی، میرود حج. هنوز در مملکت مشروطه نشده بود. در راه سفر، جایی بین کهنوج و بندرعباس دچار بیماری حصبه میشود. کسی دقیق نمیداند چرا. آن زمان پزشکی در کار نبود. دوستانش راهی نمیبینند جز درمانهای سنتی که به گوششان خورده بود. آنقدر لباس و پالان خر و هرچه به دستشان میآید، روی او میریزند تا عرق کند و خوب شود اما افسوس که نفس علیاکبر زیر آن همه فشار میگیرد، همانجا گوشهایش میترکد، خونریزی میکند. کَر میشود.»
هنوز ناصرالدینشاه به قتل نرسیده. حاج علیاکبر روزنامهها و اعلامیههای ممنوعه منتشرشده در عثمانی را میگیرد و به ایران میآورد، میبرد تهران نزد شیخ هادی نجمآبادی که از مشروطهخواهان بهنام آن روزگار است. دستاورد سفر حاج علیاکبر این میشود که بازمیگردد به کرمان. نه هامون برای او میماند و نه دریا. کَر و بیچیز: «یک پیراهن بیشتر به تن ندارد ولی از زمانی که میآید، شروع میکند به کارهای صنعتی. احیا میکند خود را. یتیمان را دور خودش جمع میکند و خوراک و لباس میدهد. برایشان شب عید پیراهن و شلوار میدوزد و با ایدههای جدید برای آنها کار درست میکند.»
ماجرای شمعها
همایون صنعتیزاده، نوه حاج علیاکبر که خود از کارآفرینان بهنام ایران است، حکایتی درباره پدربزرگش دارد: «سی سال پیش ظهر جایی مهمانی بودیم. پیرمردی آمد و از صاحبخانه پرسید، این کیه؟ گفتند: نوه حاج علیاکبر صنعتی. پیرمرد آمد جلو، سرش را روی شانهام گذاشت و هایهای بنا کرد گریه کردن. گفت: «من زمانی از آنهایی بودم که الان بهشون میگن اراذلواوباش. حاج علیاکبر یه سری بچه یتیم را جمع کرده بود در تکهزمینی رهاشده بیرون خندق. به من پول دادن که حاجعلیاکبر را بترسونم. منم یک روز نشستم کمین. از سر کارش که آمد، رفت نان سنگک گرفت و یک کاسه ماست. همینطور که داشت میرفت من یک شیشه جوهر قرمز ریختم توی صورتش. پیرمرد زمین خورد. کاسه ماست و جوهر ریخت به هم. معطل بودم که با هم گلاویز شویم. اما پیرمرد بلند شد، خودش را جمعوجور کرد، نگاهی به من انداخت و بیآنکه حرفی بزند، رفت. من مبهوت شدم. آنقدر آدم بیغیرت میشود که در بازار باهاش این رفتار را کنند و ساکت باشد. چند شب بعد، در خانه نشسته بودم دیدم کسی در میزند. رفتم دیدم حاج علیاکبر است. بهم گفت: محمد شمعایی، چند روز است که به تو فکر میکنم. وقتی اون روز این حرکت را کردی برایم طبیعی بود. فهمیدم شمع درست میکنی و شمعهای تو بوی بدی دارند، مردم آنها را نمیخرند. بیپول شدی. چارهای نداشتی. من چند وقتی با پی گوسفند شروع کردم امتحان کردن، شمعهایی درست کردم که دیگر بو نمیدهند. میخواهی به تو یاد بدهم. من مبهوت مانده بودم. سوالش را تکرار کرد: میخواهی یا نه؟» او چنین روحیهای برای آموزش افراد و توانمندکردن آنها داشت و هیچوقت از درستکردن اوضاع تولید ناامید نمیشد.
نویسنده : مهران امیری، کارشناس فنآوری اطلاعات
منبع: هفته نامه آتیه نو