
کولبرها زیر بار سنگین زندگی
آفتاب ظهر پاییزی بازار تهران رمق ندارد. سنگینی چرخهای گاری صدای ناله سنگفرشهای سبزهمیدان را درمیآورد. ساعت از ۹ گذشته و هنوز کرکره مغازههای راستهبازار بالا نرفته است.
آفتاب ظهر پاییزی بازار تهران رمق ندارد. سنگینی چرخهای گاری صدای ناله سنگفرشهای سبزهمیدان را درمیآورد. ساعت از ۹ گذشته و هنوز کرکره مغازههای راستهبازار بالا نرفته است.
تامین۲۴/ مرد هیکل نحیفش را روی تختهپارههای کف گاری رها میکند و کمربند ضخیمش را از کمر باز میکند. کت رنگورورفته و تیره را با شلوار کردی و کتانی تایگر پوشیده. رفیقهایش یکییکی از راه میرسند و یک راست میروند سراغ گاریچیهایی که خوابیدهاند. با دست به پهلویشان میزنند تا به یاد آنها بیاورند یک روز شلوغ و پرهیاهوی دیگر در راه است. یکی سیگار زیکا دود میکند، یکی محو آسمان است و دیگری نان و پنیر را به هم میپیچد و به دهان میگذارد. همه چشمهایشان در کمین مشتری است. گاهی هم با بیحوصلگی زیر گوش هم چیزی میخوانند. پیرمرد همه لباسهایش را جز یکلا بافتنی نازک از تن بیرون میآورد و در کیسه قرمزرنگ و خالی برنج پاکستانی میگذارد و به یکی از گاریچیها میسپارد تا زیر گاریاش جایش دهد. کولهاش را به پشتش میاندازد و دستهای چروکیدهاش را پشتش قلاب میکند. از مشتری خبری نیست. میگوید: «کار دیگری که از من ساخته نیست. خدا را شکر باز همین قوت بازو را داریم و میتوانیم برای زن و بچهمان پول دربیاوریم.» دستی به چشمهای ریز میشیرنگش میکشد که لابهلای خطهای پرچین صورتش گم شده، و دوباره نگاهی به این طرف و آن طرف میاندازد. خمیازهای میکشد و میگوید: «مثل اینکه خبری نیست.» حوصله حرف زدن ندارد. سعی میکند یکی در میان سوالها را نشنیده بگیرد. یکی دیگر از کولبرها به سراغش میآید و زیر گوشش چیزی میگوید و بعد رو به آن یکی رفیقش ادامه میدهد: «مریضاحوال است بنده خدا. برای همین حوصله ندارد».
پول نداریم، کولبری میکنیم
پیرمرد میگوید: «ما از ایلام آمدیم. بچههای این راسته اکثرشان کُرد هستن و فامیل. خوبه یک جوری از هم حمایت میکنیم. یکسریمان که پولش را دارند چرخ خریدهاند و کار میکنند، ما هم مجبوریم کولبری کنیم. به خاطر سن و سالمان هم هست.» خنده سردی روی لبهایش مینشیند. «شب عید اینجا میشه صحرای کربلا. ولی تو روزهای معمولی خبری نیست. مردم انگار پولشون ته کشیده. ما هم که روزیمان دست اینهاست سخت پول گیر میآوریم. قبلا راحتتر بارشان را به ما میدادند. الان به خاطر اینکه براشون بهصرفه، خودشون بارشون رو میبرن.» یکی از گاریچیها دستمالیزدیاش را به صورتش میکشد. گوشش را تیز کرده تا حرفهای ما را بشنود. به نردههای ورودی مسجد امام تکیه میدهد و سیگارش را روشن میکند. کولبر دستی برای گاریچی تکان میدهد. «معمولا بیشتر مشتریهای ما گذری هستند. مشتری ثابت بازاری کمتر داریم. بارهای کاسبهای اینجا حجمشان زیاد است. بیشتر خانمها بارشان را به ما میدهند که اغلب لوازم منزل است و شکستنی. اما برای من فرقی نمیکند، راضیام بار سنگینتری ببرم تا پول بیشتری بگیرم. بار تا 250-300 کیلو هم بردهام.حتی شده گاوصندوقی 500 کیلویی را چندطبقه بالا ببرم. نمیتوانیم کار دیگری جز این بکنیم. در ایلام که کار نیست، شهری که جنگزده باشد بیشتر از این ازش توقع نمیرود».
حمل بار برای 5 تا 20 هزار تومان
هر دقیقه به تعداد کولبرها و گاریچیها اضافه میشود. خیابان شلوغتر شده. انبوه موتورها سر خیابان ناصرخسرو ترافیک درست کردهاند. نیسان گوشه خیابان پارک میکند و همه به سمتش میدوند. صاحب نیسان با دوتا از گاریچیها به توافق میرسد و آدرس مقصد را به دستشان میدهد و بقیه گاریچیها و کولبرها سر جایشان برمیگردند. همه میایستند و شالهایشان را دور کمرشان محکم میکنند. میگوید: «نصیب ما نبود. عیبی ندارد فامیل است. بهتر از این است که یک غریبه ببرد. الان طوری شده که هر کسی از مادرش قهر میکنه یک چرخ میگیره دستش و میاد میایسته اینجا. معلوم هم نیست کیه؟ از کجا اومده؟ کار ما رو هم خراب میکنن. البته خداییش اکثر بازاریها ما رو میشناسن. به هر کسی بار نمیدن.» اکثر کولبرها سن و سال بالایی دارند. همه سر گذر، زیر سایه درختی منتظر ایستاده یا نشستهاند. گاهی یکی باعجله صدایشان میکند و آنها هم تروفرز دنبالش راهی حجرهها میشوند. گاهی هم همینطور ساکت و بیرمق مینشینند و گذر عابران را تماشا میکنند. یکیشان میگوید: «ما البته یککمی پا به سن گذاشتهایم و چرخ کشیدن برایمان سختتر است. اما آنها که گاری دارند بیشتر بار میزنند و بیشتر پول میگیرند. ما هر باری که روی کولمان میبریم بسته به مقصد از 5 تا 20 هزار تومان میاندازد. بستگی به مسافتش دارد. در این میان آدمهای خوبی هم هستن که بیشتر از چیزی که طی کردن میدن.» یکی از کولبرها زیر سنگینی بار صورتش سرخشده و سرش تا نزدیکی زمین آمده. نفسنفس میزند. یکی از مغازهدارها او را میبیند و میگوید: «بار یکی از این حجرهدارها را میبرد. شماره تماس همهمان را دارد. هر بار بارش را به یک نفر میدهد. میگوید میخواهم خیرم به همه برسد. حالا شانس هرکسی باشه. چون معمولا روزی یکی دو بار از این بارها داره که باید به یک باربری تو چهارراه سیروس ببرد. الان مثلا این رفیقمون 22-23 تومن گیرش میاد».
هوی ... حواست کجاست!
کولبری که اولین بارش را به مقصد رسانده به سمت ما میآید و سلام میکند. کوله دستساز چوبی که دو بند فرشباف آن روی کمرش ردی از عرق انداخته را درمیآورد و صورتش در هم میرود. میگوید: «دیگر پا و کمر بلند کردن و کشیدن بار سنگین ندارم. تو روزهای شلوغ و کوچههای تنگ و باریک باربری خیلی دردسره. همین پریروز گوشه کارتنی که میبردم خورد به یک خانم. وسط بازار جیغوداد کرد که من از قصد زدهام بهش و هرچه از دهانش درآمد گفت. همیشه باید بشنوی که هوی... حواست کجاست؟ خودشون رو یک لحظه جای ما نمیگذارند. خیلی از خانمها فکر میکنن بازار برای تفریح است. برای خرید یک سینی که مثلا از سر کوچهشان ارزانتره این همه راه میکوبند و میآیند اینجا. هم برای ما کار سخت میشود هم برای خودشان. الان من مهرههای کمرم آسیب دیده. باید برم دکتر. یه موقعی کولبری کار بود. از اول اسفند تا الان یک قران هم کاسبی نکردیم. صبح میآییم، مینشینیم اینجا تا دم غروب. باری بهمون بخوره یا نخوره. با این وضعیت نه پای گشتن میماند، نه حال رو انداختن به صاحب مغازهها. الان هم که ماشاالله هر مغازهداری یک چرخ گرفته و خود شاگردا بارها رو جابهجا میکنن. سراغ ما هم نمییان. مگه اینکه رهگذری چیزی به پستمون بخوره.» تلفنش زنگ میزند. باید به پله نوروزخان برود. زود کولهاش را به پشتش میاندازد و با عذرخواهی دواندوان از ما دور میشود و دیگر حواسش به من نیست.
پیرزنی به سراغ کولبری که کنار من ایستاده میآید. میخواهد بارش را تا ایستگاه پانزده خرداد ببرد. پیرمرد کولهبهدوش مینشیند و میخواهد بار را روی دوشش بگذارم. دستهای لرزان پیرمرد را میگیرم و بلند میشود. کمرش زیر بار خم شده. چشمهایش را به زمین میدوزد و حجرههای پرزرقوبرق را رد میکند. گاهی کولهبارش را به دیواری تکیه میدهد تا کمرش را صاف و نفسش را تازه کند. سالهای سال است که سهم او از این حجرههای پرزرقوبرق فقط حمل بار است. او و خیلی از همسنوسالهایش، روزگاری است که به این ترتیب در تهران روز را به شب رساندهاند و ماه و سالشان گذشته است. آفتاب مستقیم میتابد و کرکره همه مغازههای راستهبازار بالاست.
نمای نزدیک
اکثر کولبرها سن و سال بالایی دارند. همه سر گذر، زیر سایه درختی منتظر ایستاده یا نشستهاند. گاهی یکی باعجله صدایشان میکند و آنها هم تروفرز دنبالش راهی حجرهها میشوند. گاهی هم همینطور ساکت و بیرمق مینشینند و گذر عابران را تماشا میکنند. یکیشان میگوید: «ما البته یککمی پا به سن گذاشتهایم و چرخ کشیدن برایمان سختتر است. اما آنها که گاری دارند بیشتر بار میزنند و بیشتر پول میگیرند».
منبع : هفته نامه آتیه نو / هدیه کیمیایی