تامین ۲۴/ اینسوتر پرچم سیاهی منقش به طرح ظهر عاشورا کوفته شده به دیوار روبهرو. اسبی بیسوار و زنهایی پیچیده در انبوه غم زنهای بیمردمانده. طبل و سنج کنار شومینه هیئت عزاداری حاجی را کامل میکنند.
جای دستهای حاجآقا را میشود کنار دستههای سنج ردیابی کرد. چند سال است که محرمها دیگر صدای طبل و سنج حاجآقا بلند نمیشود. بیماری قند پاهای مرد را از او گرفته و هیئت رفتن را غیرممکن کرده. حاجی به همسایهها گفته دهه اول محرم که میشود بیشتر از همیشه میفهمم که پا ندارم. حالا چند روز از محرم گذشته و حاجی دلش شور میزند. تند و تند ساعت را میپاید. با ویلچرش آپارتمان را گز میکند و گوشش را سپرده به آواهایی که از دور میآید. شب پاییزی غلیظ میشود.
ساعت از نه شب گذشته که حاجآقا دستش را میبرد بالا، یعنی پنجره را باز کن. حامد که نگاهش از پدربزرگ کنده نمیشود جلدی خانه را مهمان هوای تازه میکند. پاییز میریزد توی هال. از دورترها صدای نوحه سوزناکی میآید. بلندگوی مهدیه تهران است و کسی سوزناک روضه حضرت رقیه میخواند. هوا آغشته به بغض قدیمی میشود.
غم غریب غریبه بودن. حاجآقا ویلچرش را میکشاند سمت پنجره. ماه مهمان قاب پنجره میشود و حاجآقا خودش را داده به حال و هوای روضهخوان. چشمهایش میروند صحرای کربلا. نگاهش میرود دورتر از قاب پنجره، لابد تا مهدیه تهران پر کشیده. هیئت یکنفره حاجی شریفی هرچه که ندارد گریهکن دارد. گریههای محض. گریههای ناب.
منبع : هفته نامه آتیه نو / نسرین ظهیری