
از شحله تا رویای کارخانه داری
گاهی ایدهها در روستاهای کوچک پرورده میشوند، راهشان را بهسختی در میان هجوم مشکلات و موانع میگشایند و آرامآرام پیش میروند. ایدههای زهرا خزاعلی هم اینگونه است.
گاهی ایدهها در روستاهای کوچک پرورده میشوند، راهشان را بهسختی در میان هجوم مشکلات و موانع میگشایند و آرامآرام پیش میروند. ایدههای زهرا خزاعلی هم اینگونه است.
تامین 24 / ایدههایش در روستایی کوچک، بنا به ضرورت و تنگنا شکل گرفتهاند اما همچون گذر قایقی بر رودخانه آرام، آهسته پیش میروند، هرچند کنار رودخانه غوغاست. فقر موج میزند، بیکاری بیشتر از آن. در نقطه صفر مرزی ایران و عراق هستیم. روستای شحله. زهرا خزاعلی مهربان و خونگرم است. زاده خرمشهر. دردکشیده دوران جنگ. حالا نهتنها خودش قایقسواری میکند و خرماها را میچیند، بلکه در فکر راهاندازی کارخانهای برای بستهبندی خرماست. زنی است که به یاری زنان روستایشان شتافته و برایشان صندوق راه انداخته. او به زنان پرورش محصولات کشاورزی را آموزش میدهد.
زنان روستا میگویند: «خانم خزاعلی خدا خیرتان بدهد که به ما آموزش دادید و ما را خودکفا کردید.» او توانسته تشویقنامههای بسیاری بگیرد و ثابت کند زنان قویتر از چیزی هستند که در پیشفرضها وجود دارد.
شحله
شحله گرم است و مرطوب. بوی رطب میدهد. درختهای نخل سر به فلک کشیدهاند. زهرا خزاعلی، دلنگران همه چیز است. دختر خرمشهری که حالا سالهاست در این روستای صفر مرزی ایران و عراق زندگی میکند: «زمانی که کوچک بودم، جنگ شد. خرمشهر به دنیا آمدم، مادرم تعریف میکند زمانی که از خرمشهر بیرون آمدیم، همان جایی که تو به دنیا آمدی منفجر شد. بعدها همراه خانواده راهی ماهشهر شدیم. در خانههای گلی زندگی کردیم، گرسنگی کشیدیم. تا اینکه پدرم رفت دریا و ناخدا شد. دو خواهر، چهار برادر. کمک دست پدرم بودیم تا سرانجام از دریا خسته شد و رانندگی کرد. سفرهای دور میرفت.»
زندگی بازیهای عجیبی دارد اما او هیچوقت بازی دنیا را نخورد: «من خانواده پایبند به سنتی دارم. یادم است که ناف مرا برای پسرعمویم بریده بودند همچون دو خواهرم. پسرعمویم اما تصادف بدی کرد و یک سال زجر کشید و بعد مرد. عمرش به دنیا نبود. بعدها پسر همسایه قدیم ما به خواستگاریام آمد و چون آشنای پدر بودند، راضی به وصلت من و شوهرم شد. من با شوهرم راهی شحله شدم».
تغییر
زهرا خزاعلی بعد از ازدواج و آمدنش به شحله زندگیاش به یکباره تغییر میکند: «وقتی با همسرم ازدواج کردم، به اینجا آمدم. یک هفته بعد همه زندگی من بهیکباره تغییر کرد. لباسهایم را درآوردم. من زندگی شهری داشتم اما روستایی شدم. شوهرم آسم داشت و من مجبور شدم همه کارهای خانه را انجام دهم و بعد به یاری او بیایم تا زندگیمان بگذرد».
او خوش میدرخشد. سخت است کار کردن در میان نخلستان اما او همپای شوهرش میشود: «زندگی ما سخت و سختتر شد. خشکسالی آمد. هفت گاو داشتیم که همه مُردند. برای ضمانت یکی از فامیلها هرچه پول داشتیم از دست رفت. سال 83 بود، هنوز یادم میآید. برای اینکه اوضاع رو به راه شود، سعی کردم کار با قایق را یاد بگیرم. شوهرم میرفت نخلستان خرما بچیند اما من دیدم که بیماری او را آزار میدهد. سعی کردم خودم کار با قایق را یاد بگیرم. اولش خرابکاری میکردم اما خیلی زود یاد گرفتم و دیگر همه کارها با من بود.»
او برای به دست آوردن قایق و یادگیری آن تلاش بسیار کرد. بعد از آن است که کسبوکار رونق میگیرد: «خدا یاری کرد و سرانجام گاو ما حامله شد. من در حین کار چادر میپوشیدم. اوایل همه عیب و ایرادم میکردند. تعجب میکردند که این کارها را انجام میدهم اما الان برایشان جا افتاده و مرا تحسین میکنند. جوایز بسیاری از این طرف و آن طرف گرفتم و همه چیز روی رونق افتاد.»
صندوق زنان
زهرا خزاعلی دو فرزند دارد: «تمام تلاشم این است که بچههایم به جایی برسند.» او هرگز دست روی دست نگذاشت و به یاری کسی دل نبست. او از خانوادهاش هم کمکی نگرفت. «هربار پدرم میگفت: اوضاعت روبهراه است یا نه، میگفتم خدا روزیرسان است».
او پر از فکر و ایده است، پرتلاش. وقتی از کارهایش حرف میزند، در صدایش قدرتی عجیب حس میشود: «با فکر و انگیزه پیش رفتیم. شاید باورتان نشود، خرماها را داخل قایق میگذاشتیم و با بچهها آن را هل میدادیم. کارهای خیلیخیلی دشوارتر هم انجام میدادیم، اما هرروز یک راهکار جدید برای پیشبرد کار پیدا میکردیم».
کارها یکییکی سروسامان میگیرد. او سعی میکند به خانمهای دیگر روستاها هم کمک کند و آنها را توانمند سازد. به کلاسهای آموزشی کاشت آلوئهورا، گوجه و قارچ میرود: «برای راهاندازی صندوق زنان باید به جهاد کشاورزی میرفتم. آنجا به من گفتند برای یکسری از محصولات در روستای دیگری کلاس کشاورزی گذاشتهاند. به کلاسها رفتم و بعدها همان روشها را به زنان روستای خودم هم یاد دادم. کار صندوق هم گرفت و از وام آن توانستیم خیلی کارها را جلو ببریم و زنان میتوانستند برای خودشان کسبوکار ایجاد کنند».
کارخانه
«دوست دارم یک کارخانه راه بیندازم تا در آن خرماها را به بهترین نحو جمعآوری و بستهبندی کنیم. در این کارخانه میتوانند همه خانمهای روستا کمک کنند، میدانید چقدر به نفع روستا میشود؟ ایکاش دولت در این زمینه ما را یاری کند. البته صدای من به جایی نمیرسد.» خانم خزاعلی تعریف میکند که چگونه خرماها را در ابتدای راه بستهبندی میکرده: «روزهای نخست برای بستهبندی خرماها، آنها را به اتاقخوابم میآوردم. بوی رطب همه جا را برمیداشت. هیچکس به خانهام نمیآمد. شوهرم و پسرم آسم داشتند. خب شما فکر کنید که من چهار پنج سال اینطوری خرماها را بستهبندی میکردم. تا اینکه توانستم جایی برای بستهبندی خرماها درست کنم و بعد از خانمهای دیگر برای این کار استفاده کنم».
دستهایش میلرزد، صدایش اما نه: «من به آن روزی امید دارم که همه زنان روستا کار داشته باشند. کارخانهام راه بیفتد و این همه فقر در این روستا دیده نشود. ما روی گنج زندگی میکنیم ولی نمیتوانیم از آن بهرهمند شویم».
زهرا خزاعلی تا امروز ثابت کرده که توانسته خیلی کارها را انجام دهد. آیا روزی میرسد که شحله کارخانه او را به خود ببیند و سود خرماهای نخلهای وسیع به خود مردم برسد؟
منبع : هفته نامه آتیه نو