در حال بارگذاری...
« همه، دوستای ما بودن... ٤ روز بود داماد شده بود... لحظه مرگشون رو زنده و شاهد بودن... تلاش میکردیم آرومشون کنیم... هیچ خانوادهای ما رو راه نداد... میگفت: من جواب بچههای اینا رو چی بدم... نون رو نسیه یا نصفه میگرفتن... به خاطر فقر... گفتن پدر بچه هامونو برگردونین... حتی قادر به گریه نبودن... ما برای اینا هیچ کاری از دستمون بر نمیاومد.»