تکثیر انقلاب در پله نوروزخان
ششبار امام (ره) و آقای طالقانی نگاهمان میکنند، پنجبار تختی با چشمهای نافذ پهلوانسرشتش از روی کمد ما را میپاید. مصدق هفتبار از توی معروفترین عکسهای زندگیاش، از میان شولا و عبایش، نگاهمان کرد.
ششبار امام (ره) و آقای طالقانی نگاهمان میکنند، پنجبار تختی با چشمهای نافذ پهلوانسرشتش از روی کمد ما را میپاید. مصدق هفتبار از توی معروفترین عکسهای زندگیاش، از میان شولا و عبایش، نگاهمان کرد.
تامین۲۴/ با دیدگان نگران عصابهدست همهجا نشسته است. فرخی یزدی هم در عکس قدیمی نشسته و چشم دوخته به چشم دیوارنویس زندان. بازرگان و بهشتی از روی دیوار و در کمد چاپخانه تواضع هرروز مردی را میپایند که در آستانه هشتادوپنج سالگی همچنان چاپ میزند روزگار را. اینان قهرمانان زندگی حاجآقا هستند که پشت سرش ردیف شدهاند و انگار به پشتوانه آنان است که زندگی را قدم میزند. حاجآقا ناصر کلاری چاپخانهدار پله نوروزخان، اعلامیههای انقلاب را چاپ میکرده و انقلاب را شانهبهشانه حوادث تجربه کرده است. صدای چاپ میآید، دلهرهآور برای من و برای حاجآقا پسزمینه و ریتم زندگیاش، عادی مثل نفس کشیدن و پلک زدن. حاجآقا بزرگِ بازار چاپخانهداران است و انگار محرم و دلگرمی و چشم امید زندگی خیلیها. ناگفتههایی را که میگوید ننویس، نمینویسم.
حاج ناصر کلاری آرام، تاریخ سیار چاپچیهای انقلاب است. روزگار مصدق را درک کرده و اینطور که میگوید هنگامی که آیتالله کاشانی از لبنان آمده، از قلعهمرغی تا پامنار همراه دیگران ماشینش را هل داده است. گروه سرود بچههای نیکان را روز ورود امام خمینی (ره) به بهشتزهرا رسانده. وصیتنامه مصدق را هرروز در جیب بغلش میگذارد و هرجا کمکی میخواهد کند، دفترچهای قدیمی را از جیبش بیرون میآورد و صفحهای را باز میکند و به نیت اسامی که آنجا نوشته، کمک میکند، از چهارده معصوم بگیر تا بزرگان تاریخ ایران و جهان، از مصدق تا جواهر لعل نهرو.
آرام و یواش برایمان از نگفتههای صنف چاپخانهداران میگوید. برایتان به همان ترتیب که میگوید، تعریف میکنم:
قهرمان حاجآقا
یکبار رفتم منزل دکتر مصدق. هفت نفر بودیم. همراه حاجمحمود مانیان که بزرگ بازار بود و همهاش زندان بود. یک سال از نخستوزیری مصدق میگذشت. مصدق با لیوانهای بزرگ پر از شربت از ما پذیرایی کرد. محمود مانیان عکس مصدق را در قاب خاتم قاب کرده بود و در کاغذ گراپ پیچیده بود. وقتی مصدق آن را باز کرد و عکس خودش را دید، خیلی ناراحت شد. شروع کرد به نصیحت کردن. گفت: «من راضی نیستم کسی در حیات و مماتم عکس و مجسمه و شمایل من را بزند به درودیوار.» مصدق اینقدر آدم بزرگی بود.
سید ضیاء انگلیسی خالص بود و به مجلس رفت. مصدق هم شده بود نفر اول تهران. باید اعتبارنامه را هم تایید میکردند. تنها کسی که مخالفت کرد مصدق بود. من اعلامیهاش را چاپ کردم. گفته بود: «چرا مردم به سیدالشهدا علاقهمندند؟ چون جان خود را فدای امت کرد. پس من هم که سگ آستان آن حضرتم باید به آقا و مولای خود تأسی کنم و برای خیر این جامعه هر نوع فحش و ناسزا را بشنوم. مگر نبود که مدرس در این مجلس سیلی خورد؟ مگر مدرس شربت شهادت ننوشید؟ من هم دستکمی از او ندارم و برای شهادت آمادهام».
اعلامیههای یواشکی
زمان ازهاری حکومتنظامی اعلام کرده بودند. با بهترین کارگرم فریدون کامیاب چاپخانه را بستیم. ماشین چهار ورقی داشتم. ده هزار عکس از امام خمینی (ره) را مخفیانه چاپ کردم، عکسی که از نجف آمده بود و زیرش نوشته بود «سماحه الامام الخمینی». هیچ کس حتی برادرم خبر نشد. وقتی زمان بختیار اعلام کردند آیتالله طالقانی آزاد شده، یک عکس نهتایی بستم روی مقوای صد در هفتاد. روی برفک ماشینها میگذاشتمش تا سرتاسر تهران پوشش داده شد. زیر عکس نوشته بودم: ۱۷ دی ۱۳۵۷، اصناف و پیشهوران و بازرگانان بازار تهران. هنوز نمونهاش زیر میز مسجد قبا هست که خیلی کهنه شده. اعلامیههای جامعه روحانیت مبارز، جبهه ملی، نهضت آزادی، چلهگیری شهدا و اعتصابها را چاپ میکردم.
مسجد امام...
وقتی شهید طالقانی آزاد شد، بازار را بستند. از گلفروشی زعیم میدان «حر» مجانی دو وانت گل بردیم منزل ایشان و همه جا گل پخش کردیم. قرار بود میتینگ داخل بازار باشد که آقا گفتند از بازار بیاورید بیرون، ممکن است آتش بزنند و مردم خسارت ببینند. ما هم شبانه مسجد شاه را سیمکشی کردیم و محمد خلیلنیا از پشت میکروفون اعلام کرد که میتینگ در مسجد امام خمینی (ره) است و به این ترتیب مسجد شاه شد مسجد امام خمینی (ره). دو عکس بزرگ از امام خمینی (ره) و آقای طالقانی چاپ کردم و سینهکش مسجد نصب کردم. یکبار اعلامیه ارتش را چاپ کردم و خودم برای تحویل دادنش رفتم. در خیابان تنکابن، نزدیک خانه شهید طالقانی. در اعلامیه نوشته شده بود که ارتش به ملت میپیوندد. اعلامیهها را خیلی عادی تحویل گرفتند. بعد از انقلاب متوجه شدم که آنجا از مراکز ساواک بوده و اینقدر عادی رفتار شده بود که من متوجه نشدم. روز پیروزی انقلاب دانشگاه بودیم و چاپ کرده بودیم که «خورشید تنها یکبار از غرب طلوع میکند.» بسیاری از کارهای چاپی را ما انجام دادیم.
آخرین واو...
وقتی جنازه رضاخان را از مصر آوردند، در سال ۱۳۲۶ اعلامیه فداییان اسلام را من و پسر خالهام که اوستاکارم بود چاپ کردیم. بالای اعلامیه فداییان اسلام نوشته بود هوالعزیز. حروف هوالعزیز ۳۶ بود. اینقدر سوزن داخل واو آخر کردیم و مرکب درآوردیم که کمی گشاد شد و از حالت استاندارد خارج شد. شهربانی متوجه این مسئله شد و تکتک چاپخانهها را میگشت تا ببیند کدام چاپخانه همچین حروفی دارد و این اعلامیه را کی چاپ کرده. یک روز آمدند چاپخانه ما. رئیس گفت هرچی حروف ۳۶ دارید و گارسه را بکشید بیرون و واوهای آخر را دسته کنید. ما هم حروف را دسته کردیم. گشت و گشت تا بالاخره واو آخر گشادشده را پیدا کرد و گفت: «این همون واو آخر هوالعزیز اعلامیه است.» پسر خالهام را بردند شهربانی. نیمساعته برگشت. پرسیده بودند این مال شماست، گفته بود نه. آنها هم پیگیر نشده بودند و آزادش کردند.
بازداشت
سال ۱۳۴۱ بود، هنوز 15 خرداد نشده بود. اعلامیهای که چاپ کردیم لو رفته بود. من اوشون بودم که خبردار شدم چاپخانه را محاصره کردهاند. آمدم و دخترم را بغل کردم و بهعنوان آدم عادی از مقابل چاپخانه رد شدم تا ببینم چه خبر است. البته همانجا شک کرده بودند به من. خانهام را هم محاصره کرده بودند. یک روز که آمدم نان بگیرم، بالاخره دستگیرم کردند.
انفرادی
چهار پنج بار زندان رفتم. اولبار ۴۵ روز. دومبار، نه ماه که هشت ماهش انفرادی بودم. سومبار، یک سال... یکبار ده فرودین سال ۴۲ بازداشت شدم و رفتم شماره چهار زندان قصر. روز جمعهاش رفته بودیم قم منزل امام خمینی (ره). همان وقتها که طلاب را از پشت بام میانداختند پایین. آقا گفتند بازار را ببندید. بازار را از سرچشمه تا همینجا بستیم. سر ظهر بود که جلوی پله نوروزخان ایستاده بودم، ماشین بنز پلیس آمد و بازداشتم کردند. در بازجویی پرسیدند چه کارهای؟ گفتم لوازمالتحریر میفروشم. گفتند دیگر چه کار میکنی؟ گفتم از این دفترها هم میفروشم. گفتند دیگر چه؟ گفتم دفتر هم چاپ میکنم. گفتند از اول بگو چاپخانهداری و اعلامیه چاپ میکنی، چرا لقمه رو میچرخونی؟ بردندم قزلقلعه. یک روز شروع کردند به آزاد کردن. از 250 نفر، 248 نفر را آزاد کردند. ماندیم دو نفر. تا شب آن یک نفر را هم آزاد کردند و به من گفتند چون سیاسی هستی باید بمانی. بعد تعهد میگرفتند که از تهران خارج نشویم. سرهنگی بود که نصیحت میکرد و میگفت بروید دنبال کار و زندگیتان. گفتم میخواهیم برویم اما قانون اجرا نمیشود و آزادی نداریم. زد توی گوشم. این اولین و آخرین کتکی بود که در زندان خوردم و هشت ماه بردندم انفرادی.
انفرادی بودم که تولد امام حسین (ع) شد. به سرباز گفتم برایم نقل بخر. نقل را ریخته بودم توی بشقاب. رئیس زندان که هرروز میآمد سر میزد، نقل تعارفش کردم. گفتم نقل امام حسینه. یکی خورد و بعد همانجا گفت این را ببرید عمومی. خلاصه نقل امام حسین (ع) کار خودش را کرد.
منبع : هفته نامه آتیه نو