تامین ۲۴/گلویشان سوخت و بعد از چند لحظه کف سفیدرنگی از دهانشان بیرون آمد. بابا کنار بخاری افتاد. مادر کنار تشت لباس. بچهها هم همانجا که مشغول بازی بودند افتادند. نفسشان برای همیشه رفت و دیگر برنگشت. همه مرده بودند. بمبهای شیمیایی و گاز خردل ساکنان شهر را کشت. آنها هم که زنده ماندند یا اندکاندک جان دادند یا زنده ماندنشان کمتر از مرگ نبود. حالا عکسها تنها راویان صادق کشتار مردمی هستند که در روزی نزدیک عید نوروز، قربانی صلاحهای شیمیایی شدند. سعید صادقی، عکاس قدیمی جنگ، آن روزها بیماسک و بیتجهیزات در خانهها و کوچهها و خیابانهای سردشت چرخید و عکس گرفت.
چه سالی به دنیا آمدید و چطور شد که علاقهمند به عکاسی شدید؟
متولد 1334 هستم. هیچیک از اقوام ما عکاس نبود. در سالهای نوجوانی کمکم به لابراتوار و داروهای عکاسی علاقهمند شدم. انواع داروها را طبق فرمول با هم حل میکردم و عکسهایمان را چاپ میکردم. از 14-15سالگی عکاسی کردم. آن زمان دوربین خریدن کار بسیار سختی بود. پولتوجیبی و مزد کار کردنم را جمع کردم و یک دوربین «هسل بلد» که آن زمان مارک خیلی معروفی بود به قیمت 9000 تومان خریدم. با این پول میشد یک خانه بزرگ و خوب خرید اما علاقه من به عکاسی به حدی بود که این پول را دادم دوربین خریدم. همه زندگیام دوربین و عکس بود. تا بعد از انقلاب قسط دوربینم را ماهی 300 تومن میدادم. دوربینم هم در حوادث جنگ ترکش خورد و از بین رفت. هرکس در زندگی آرزوهایی دارد که مسیر آیندهاش را با توجه به آن هدایت میکند. من هم با توجه به علاقهای که از انقلاب به سینما و تصویر داشتم عکاسی را انتخاب کردم. بعد از انقلاب هم در روزنامه جمهوری مشغول به کار شدم.
حالا که سالها از دوران نوجوانیتان گذشته، فکر میکنید چرا عکاسی را دوست دارید؟
درواقع روح و روان من با عکس و تصویر بیشتر درگیر بود. سکوتی که در عکس وجود دارد به من آرامش میدهد و این سکوت با درون من همخوانی دارد. ارتباطی که وجود من با عکس و تصویر برقرار میکرد با موسیقی و نقاشی و شعر نداشت، هرچند به همه اینها هم علاقه داشتم.
اولینبار کی تصمیم گرفتید به جنگ بروید و آن صحنهها را ثبت کنید؟
یادم میآید ظهر روز 31 شهریورماه سال 59 بود که عراق فرودگاه تهران را بمباران کرد. من به محل کار دوستم رفتم. آن روز قرار بود عده زیادی از مردم به حج بروند، به همین خاطر فرودگاه خیلی شلوغ بود. بعد از بمباران فرودگاه را بستند و مردم وحشتزده به حراست آنجا پناه بردند. آن موقع تازه فاز دوم اکباتان در حال ساخت بود که بعد از بمباران آن را هم متوقف کردند. غروب همان روز با خودم گفتم من باید به مناطق جنگی بروم و از نزدیک تصاویر زندگی مردم و کشتاری که در جنگ اتفاق میافتد را ثبت کنم. در مسیر جنوب مردم را میدیدیم که وحشتزده شهرهایشان را ترک کرده بودند و به ماشینی که سوارش بودیم میآویختند تا یکی پیدا شود و آنها را از آنجا ببرد. آنوقتها ماشین در جادهها کم بود و هرچند ساعت شاید یک ماشین از خیابان عبور میکرد. ساعت 9 شب وارد خرمشهر شدم. درست زمانی که وارد شهر شدیم جاده پشت سرمان را گرفتند. اینها برخی تصاویری است که من از روزهای اول جنگ در ذهن دارم.
چه شد که قبل از بمباران شیمیایی در حلبچه بودید؟
سربازان ایرانی در عراق و در نزدیکی شهر حلبچه در حال رزم بودند. من و چند همکار روزنامهنگار هم برای ثبت وقایع آنجا رفته بودیم. 24 اسفند، یک روز قبل از حمله شیمیایی، سربازان ایرانی کنترل حلبچه را در دست داشتند. بنابراین صبح 25 اسفند، ما برای گرفتن عکس از مردم حلبچه در شهر بودیم. کار راحتی نبود چون ساکنان بومی آنجا از رزمندگان ایرانی میترسیدند و درِ خانههایشان را قفل کرده بودند. حوالی ظهر بود که به حومه شهر رفتیم تا استراحت کنیم و غذایی بخوریم که حمله شیمیایی اتفاق افتاد. حدود یک کیلومتر دورتر از مرکز شهر بودیم و میخواستیم ناهار بخوریم. حلبچه آن روز شاهد بمباران بود. عراقیها چند بمب صوتی بر سر شهر ریختند. صدا و لرزش ناشی از بمبها شهر را میلرزاند و عراقیها در تمام طول روز و پیش از حمله شیمیایی در حال ریختن این بمبها بر شهر بودند. برای همین وقتی دوباره جنگندههای عراقی در آسمان شهر پرواز کردند پیش خودمان فکر کردیم دوباره همان بمبهای صوتی است و اهمیتی ندادیم. اما این بار، بعد از بمباران، ابر عظیم و سفیدرنگی ظاهر شد. سپس این ابر پایین آمد و روی شهر نشست. تقریبا همه اهالی شهر در معرض گاز شیمیایی ناشی از این بمباران قرار گرفتند.
بعد از حمله شیمیایی چه کردید؟
راستش را بخواهید آن زمان متوجه نشدیم که این حمله، حمله شیمیایی بوده. یک ساعت بعد، زمانی که به مرکز شهر رسیدیم، تازه دیدیم چه اتفاقی افتاده است. به مرکز شهر نزدیک شدیم، خیابانها و کوچهها پر بود از آدمهایی که هر طرف افتاده بودند. افرادی را دیدیم که برای نفس کشیدن بهسختی تقلا میکردند. بعضی از گوش و دهان و بینیشان خون میآمد. کسانی را دیدیم که دقیقا همانجایی که زمان حمله بودند جان داده بودند. زنان، کودکان، مردان، پیرمردان و پیرزنان. خیلی وحشتناک بود. سعی کردیم تا میتوانیم کمکشان کنیم. آنها را جابهجا میکردیم تا راحتتر باشند. سرشان را بالا نگه میداشتیم تا بهتر نفس بکشند و خون را از دهان و بینیشان پاک میکردیم. خاطره چند نفر از قربانیها هرگز از یادم نمیرود؛ خیره نگاهمان میکردند و ناتوان از صحبت کردن، با نگاهشان به ما التماس میکردند کمکشان کنیم. اما نمیدانستیم چه باید بکنیم. چند نفری را سوار ماشین کردیم. اما در ساعات اولیه بعد از حمله هیچکس بیرون از شهر به کمک ما نیامد. بعدازظهر، نزدیک ساعت چهار نیروهای ایرانی برای کمک آمدند. چند هلیکوپتر نظامی هم آمد تا نجاتپیداکردهها را به شهر دیگری مثل خرمشهر منتقل کنند. ما هم همان روز مدتی بعد منتقل شدیم.
گویا شما سراغ آدمهایی رفتهاید که در دوره جنگ از آنها عکاسی کردهاید و مجموعهای جدید از آنها در کنار عکسهای آن دوره دارید؟
بله. 36 نفر از کسانی را که در دوره جنگ از آنها عکاسی کرده بودم توانستم بعد از سالها ببینم و عکسهای آن موقع را نشانشان بدهم. عکسالعملشان عجیب بود. مادری بود که از وقتی خبر شهادت پسرش را به او داده بودند مثل تکهای گوشت در خانه افتاده بود اما با دیدن عکس پسرش جان گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
به نظر شما قهرمانان جنگ چه کسانی هستند؟
با احترام به همه قهرمانان دوران دفاع مقدس فکر میکنم در دوران حاضر قهرمان ما آن کارگری است که با وجود همه مشکلات معیشتی در جامعه بچههایش را با نان حلال بزرگ میکند. بهموقع به مدرسهشان میفرستد، خرج دانشگاهشان را میدهد، عروس و دامادشان میکند و زیر بار هیچ تحقیری نمیرود.
منبع: آتیه نو . هدیه کیمیایی